part16

334 46 30
                                    

با احساس استرس و تپش قلب از خواب پریدم به سختی  نشستم
بدنم حسابی عرق کرده بود
اروم از تخت پایین اومد که یه وقت میکاییل بیدار نشه
از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم واسه خودم توی لیوان  آب ریخت و یک نفس سر کشیدم
چشمامو بستم  هیچ وقت اینجوری نشده بودم
میکاییل:رز
با صداش سرمو بلند کردم چشماش خواب آلود لود و موهاش خیلی جذاب توی صورتش ریخته شده بود
+جانم
میکاییل:چیزی شده ؟
+نه خوبم  توی خواب یکم حالم بد شد الان خوبم
به سمتم اومد صورتمو توی دستاش گرفت و گفت:درد زایمانت شروع شده ؟
خونریزی داری ؟ چی شده به من بگو؟
لیوان ابو دستش دادم
+آب بخور
یکم آب خورد  نفس عمیق کشید
+الان آرومی
با ترس گفت:نه
+من خوبم فقط یکم تپش قلب و استرس گرفتم توی خواب همین آروم باش 
میکاییل:مطمعنی دکتر نمیخوای؟
+نه عزیزم خوبم بریم بخوابیم
دستشو دورم حلقه کرد باهم  به سمت اتاق رفتیم قبل از این که دراز بکشم گفتم:تو رو خدا پنجره رو باز کن خیلی گرمه
میکاییل:باشه
پنجره اتاقو باز کرد باد خنک توی اتاق پیچید
به سمتم اومد دستشو روی پیشونیم گذاشت و گفت:تب داری صبر کن برم تب سنج بیارم
با سرعت از اتاق بیرون رفت
دستمو روی صورتم گذاشتم خودم که چیزی حس نمیکردم
میکاییل با سرعت به سمت من دوید
+میکاییل آروم الان میفتی
میکاییل:زیر بغلتو بیار
تب سنجو زیر بغلم گذاشت بعد از چند دقیقه درش اورد
با قیافه نگران گفت:پاشو حاضر شو
+چرا
میکاییل:تب بدنت روی ۳۹/۵
+من احساس نمیکنم مطمعنی درسته؟
میکاییل با عصبانیت گفت:من  بهت دستم زدم سوخت گونه هات گل انداخته
به سمت اومد بلندم کرد سریع از توی کمد واسم لباس در اورد کمک کرد   لباس بپوشم خیلی عصبانی بود جوری که من از ترس تصمیم گرفتم حرف نزنم
سریع لباس پوشید با هم از خونه بیرون اومدیم
+میکاییل من حس میکنم حالم خوبه
در ماشینو واسم باز کرد
میکاییل:سخت در اشتباهی سوار شو
سوار ماشین شدم  در رو بست
سریع سوار شد ماشینو روشن کرد از خونه بیرون زدیم
یه جوری با ماشین گاز  میداد احساس میکردم هر لحظه ممکنه ماشین پرواز کنه‌
از بس عصبی بود میترسیدم بگم اروم بره
فقط شانس اوردیم دست فرمان خوبی داره و خیابون ها ساعت چهار صبح  خلوته
توی  چشمام احساس سوزش داشتم شاید واقعا حق با میکاییل باشه
با نگرانی دستمو روی شکمم گذاشتم و نوازشش کردم
جلوی بیمارستان پارک کرد سریع باهم وارد اورژانس شدیم یکی از پرستارای شیفت با دیدنمون  گفت:سلام حالتون خوبه؟
میکاییل:خانومم بارداره انگاری که تب بدنش بالاس
پرستار:بزاریدش روی تخت شماره دو الان دکتر رو صدا میکنم

میکاییل منو روی تخت گذاشت
عصبی از این طرف راه رو به طرف دیگه میرفت
+میکاییل بیا
اومد نزدیکم
+بیا بشین اینجا اینقدر راه نرو من حالم بد تر میشه
منو دراز کرد
میکاییل:باشه باشه
دکتر که یه خانوم میانسال بود وارد اتاق شد به میکاییل گفت:شما بیرون وایسید تا من معاینه کنم
میکاییل رفت دکتر پرده رو کشید
بعد از کلی معاینه گفت:متاسفانه انفولانزا گرفتی و با وجود بارداریت خیلی باید مراقبت باشیم در نتیجه اگه تب بدنت پایین نیاد باید اینجا بستری بشی
بیرون رفت دوتا پرستار وارد شدن واسم سرم زد و بعد یه چیزی تزریق داخلش تزریق کرد
احساس گرما و تنگی نفس  باعث شد دوباره دکتر بیاد بالای سرم ‌در نتیجه توی بیمارستان ماندگار شدیم
میکاییل یه اتاق خصوصی واسم گرفت 
انقدر از استرس اتاقو راه رفته بود ساعت هفت صبح از خستگی روی مبل بیهوش شد
منم چشمامو بستم و خوابم برد
د.ا.د میکاییل
با احساس ناله های ریز چشمامو باز کردم
نشستم روی مبل
رز توی خواب ناله میکرد سمتش رفتم دستمو روی پیشانیش گذاشتم
هنوز تب داشت  از اتاق بیرون رفتم
+خانوم پرستار
پرستار بخش گفت:بله
+خانوم من هنوز تب داره و هذیون میگه
پرستار سریع دوید توی اتاق مشغول معاینه کردن  شد و سریع از اتاق بیرون رفت
کنارش نشستم دستای داغشو توی دستم گرفتم و بوسیدم
توی دلم آشوب بود گوشیمو در اوردم به سرهنگ زنگ زدم بعد از دوتا بوق برداشت
سرهنگ:چه عجب اقا میکاییل یادت میاد که امروز جلسه مهمی داشتیم
با کف دست کوبیدم به پیشونیم
+سرهنگ میدونی که یادم می موند  ولی حال رز خوب نیست دیشب تب داشت اومدیم بیمارستان. بستری شده هنوز حالش خوب نیست
سرهنگ:کدام بیمارستان ؟
+بیمارستان......
گوشی رو سریع قطع کرد
دکتر وارد اتاق شد بهم گفت:اقا شما بیرون منتظر بمونید  ما به خانومتون رسیدگی میکنیم
با استرس شدی از اتاق اومدم بیرون روی صندلی نشستم سرمو توی دستام گرفتم
  خدایا فقط میخوام زن‌و بچم زنده باشن دیگه هیچی نمیخوام
گوشیم توی دستم لرزید به صفحه نگاه کردم مامان بود
اتصال رو زدم.
مامان:سلام پسرم خوبی ؟
+سلام مامان جون ممنون شما خوبین؟
مامان:شکر خدا. ... ببخشید سرکار هستی زنگ زدم بهت  دلم واست شور زد
+نه مامان جون سر کار نیستم
مامان:پس کجایی این وقت روز
ماجرا رز رو واسش گفتم
مامان:الان چه طوره؟
+نمیدونم دکتر داره معاینه میکنه
مامان:می بینمت
گوشی رو قطع کرد قبل این که ناتاشا زنگ بزنه بهش زنگ زدم و ماجرا رو گفتم
دکتر از اتاق بیرون اومد و گفت:جناب ....
+شفیعی
دکتر:بله ... متاسفانه حال خانومتون مساعد نیست  واسش دوباره استامینی فون  زدم  الان به پزشک زنانمون هم میگم بهش سر بزنه  اطلاعات بیشتر رو ایشون بهتون میدن الان پرستارا در حال مراقبت از خانومتون هستن  زیاد اتاقو شلوغ نکنید 
این دکتر رفت دکتر بعدی اومد دلم میخواست به زمین و زمان فحش بدم
صدای مامان به گوشم خورد سرمو بالا گرفتم مامان و بابا و شراره باهم بودن
مامان:پسرم خوبی ؟
+بله من خوبم چرا اومدین
بابا:مادرت زنگ زد گفت حال زنت خوب نیست ما هم اومدیم الان حالش چه طوره؟
+تب شدیدی داره الان یه دکتر دیگه بالای سرشه
مامان با  حالت گرفته گفت:حال بچه چه طوره ؟
+نمیدنم
شراره بغلم کرد و گفت:نگران نباش دوتاشون خوب میشن
سرشو بوسیدم
+مرسی.
دکتر از اتاق بیرون اومد و گفت:شما اقوام این خانوم هستید
+همسرشم
دکتر:میشه باهاتون صحبت کنم
+البته
توی اتاق رفتم دکتر پشت سرم اومد به رز نگاه انداختم هنوز خواب بود
دکتر:با شرایطی که همسرتون داره یعنی هم انفولانزا هم  بارداری شرایط یکم سخته نمیخوام نگرانتون کنم ولی اگه تب بدنش پایین نیاد  ممکنه تشنج کنه و این واسه یه خانوم باردار که چهار ماهشه خطر ناکه ممکنه باعث سقط جنین یا زایمان زود هنگام بشه
+ من چیکار میتونم بکنم؟
دکتر:ما بهش استامینی فون و چند تا داروی دیگه دادیم. با این حال ازتون میخوام  که پاشویه کنید با دستمال خیس واسش  روی دست و پا ،صورت و شکمش یک ساعت دیگه دوباره میام بهش سر میزنم
+ممنون
دکتر پرستارا رفتن مامان و بابا وارد اتاق شدن 
+شراره
شراره:جانم
+برو  پارچه و یه سطل کوچیک بیار
شراره:چرا ؟
+دکتر گفت باید پاشویه کنیم
شراره سریع  از اتاق خارج شد 
بابا:میکاییل جان باید برم حجره  خبری شد بهم بگو
+شما به کار برسید بابا جان نگران اینجا نباشید
بعد از رفتن بابا با استرس اتاقو قدمی میزدم
مامان:پسرم اینجوری چیزی حل نمیشه بیا بشین
روی صندلی کنار مامان نشستم دست داغ رز رو گرفتم یکم بهتر شده بود
مامان:شاید دلم نمیخواست عروسم بشه
ولی دلم نمیاد اینجوری توی این وضع ببینمش
+مامان  میدونم دلت خوشبختی منو میخواد ولی باور کن الان بیشتر از هر موقعه  دیگه ای کنار رز احساس خوشبختی میکنم اره با ما فرق داره تفکراتش ،عقاید و باور هاش ،سبک زندگی و فرهنگش ولی هیچکدوم واسم اهمیت نداره وقتی  انقدر دوستش دارم و کنارش آرومم
مامان گوشه چشمشو پاک کرد و گفت:روشنک چی میشه ؟
+اون قطعا یکی بهتر از من گیرش میاد و خوشبخت میشه ما کنار هم خوب نبودیم خیلی تنش داشتیم
مامان دستشو روی دست من گذاشت و گفت:خوشبختی تو واسم از همه چی مهم تره

قاتل افسونگرWhere stories live. Discover now