end

431 46 46
                                    

روی صندلی  دفتر بابا نشسته بودم
گریم بند نمی اومد
میکاییل مثل دیوننه ها ‌ اتاق رو‌ راه میرفت ۷۲ ساعت از نبودن دخترم
می گذشت و ما نمیدونیم کی این کار رو کرده حتی به ما زنگ نزدن
بابا وقتی فهمید خیلی سریع خودشو رسوند
محمد ناتاشا رو به خونه برد چون حالش خیلی بد بود
سرباز لاغری وارد اتاق شد و گفت:قربان نتیجه  شناسایی پلاک  ماشین اومد
بابا بسته رو گرفت باز کرد بلند شدم و کنار میزش با استرس ایستادم
بابا برگه ها رو نگاه کرد و گفت:ماشین دزدیه مال به پیرمرد مسافر کشه
میکاییل:گفتم هیچ کسی با ماشین خودش این کار رو نمیکنه

بابا:بهتره بری خونه  رز باید استراحت کنی اینجا بودنت یا مدام گریه کردنت هیچی رو حل نمیکنه باید ارامشتو حفظ کنی

+چه طورییی ازم انتظار داری اروم باشم وقتی به خاطر بی حواسی من این اتفاق افتاد و دخترم که فقط ۱۵ روزه به دنیا اومده  دقیقا جلوی چشمم دزدیدنش  چه طوری اروم باشم

میکاییل بغلم کرد و گفت:کافیه میریم خونه  سه روزه نه خوابیدی نه چیزی خوردی
بابا : حق با میکاییله
بعد از خداحافظی سریع از بابا اومدیم‌ بیرون سوار ماشین شدیم 
میکاییل :صندلی رو می خوابونم چشماتو ببند بهت قول میدم همه چی درست میشه
دستمو گرفت تو دستش و بوسید
با گریه گفتم:من مقصر بودم میکاییل‌من مقصر بودم ازش مراقبت نکردم
میکاییل:بسه دیگه. چشمات خیلی قرمز شده

دیگه حتی نا نداشتم گریه کنم نمیتونستم بخوابم انگار یه وزنه ده تنی روی  سینم بود

میکاییل:ما پیداش میکنیم صحیح و سالم مطمعن باش

بعد از بیست دقیقه به خونه رسیدیم
وقتی به اتاق خوابم رسیدم  با دیدن وسایل و عروسکاش بیشتر داغون شدم
میکاییل که حال خودش دست کمی از من نداشت جلوم ایستاد دکمه های مانتومو باز کرد و از تنم  در اورد
توی سکوت تمام لباسامو در اورد
میکاییل:بهتره یه دوش بگیری
+میخوام‌ ولی نمیتونم
میکاییل:بیا من کمکت میکنم
منو به سمت حموم برد وان آب رو پر کرد  لباساشو‌ در اورد با همدیگه توی وان نشستیم
محکم بغلم کرد سرمو به سینش تکیه دادم همه بدنمو نوازش میکرد از شدت خستگی بی هوش شدم
اما مدام کابوس میدیدم که روی دستام کلی خون هست و دخترم یه‌ گوشه افتاده و هر دفعه خوابم تکرار میشد

چشمامو باز کردم توی تخت بودم لباسم تنم بود موهام شونه شده بود
نشستم
میکاییل:خوب خوابیدی؟
+همه اش کابوس دیدم
بغلم کرد سرمو‌ روی سینش گذاشتم
میکاییل:رز باید برم  باشه ؟به مامان بابام و شراره بگم بیان اینجا؟
+نه میخوام تنها باش
میکاییل: باشه عزیزم هر جور راحتی
یکمی تو بغل همدیگه موندیم  بعد من از میکاییل جدا شدم و گفتم:میدونم خیلی مسخره به نظر میاد   ولی روشنک کجاس
میکاییل:یعنی چی ؟
+یعنی این که ممکنه کار اون باشه
میکاییل:امکان نداره انقدر بی رحم باشه
+یادت رفته میخواست با چاقو بهت صدمه بزنه؟
میکاییل:روشنک هر چیزی هست جز بچه دزد
+ولی هیچی باعث نمیشه ما ازش بگذریم اون بارها ما رو تهدید کرده یادت رفته
میکاییل:این بحثو بهتره تمومش کنیم
+باشه ....امیدوارم کار اون نباشه..
بلند شدم به سمت  دستشویی رفتم صورتمو شستم
موهامو از پشت سر محکم بستم چون اصلا حوصله نداشتم توی چشمم بیاد
روی مبل نشستم یهویی گوشی خونه زنگ خورد ترسیدم
گوشی رو برداشتم جواب دادم
+الو
*اگه میخوای بچه ات زنده بمونه و توی بغلت بگیریش باید 5میلیارد پول نقد به ما بدی به زودی ادرس بهت داده میشه
یادت نره فقط48ساعت مهلت داری
وقتی صدای بوق توی گوشم پیچید بلند زیر گریه زدم
میکاییل سریع از اتاق بیرون اومد و گفت:چی شده؟
+یکی زنگ زد و گفت اگه بچتو میخوای باید تا ۴۸ ساعت دیگه پنج میلیارد پول نقد بهمون بدی
میکاییل سریع گوشیشو در اورد و به بابا زنگ زد
کنارم نشست محکم بغلم  کردم سرمو توی گردنش فرو کردم
+ما لنا رو پس میگیریم
میکاییل:پس میگیریم بهت قول میدم عشقم
منو با یه حرکت بلند کرد و روی پاهاش نشوند
سرمو روی سینش گذاشتم دستشو توی موهام فرو کرد و گفت:بسه دیگه گریه نکن
لبامو روی لباش گذاشتم بیشتر از هر چیزی بهش الان نیاز داشتم
محکم تر لبمو بوسید
ازم جدا شد
+میکاییل
میکاییل:جانم
+این پول زیادیه
میکاییل:ما هیچ وقت بهشون اون مبلغ پول رو نمیدیم
+الان چی کار میکنیم
میکاییل:اخرین تماس رو رد یابی میکنن
و منتظر تماس بعدی میشیم
توی یه حرکت منو توی بغلش بلند کرد و سمت  آشپز خونه برد روی صندلی گذاشتم
میکاییل:توی این سه روز خیلیییی کم غذا خوردی
مشغول اشپزی شد
با همون کت و شلوار خیلی شیک و آراسته در حال اشپزی بود البته حال روحیش دست کمی تز من نداشت ولی به خاطر من هیچی نمی گفت من اینو می‌فهمیدم این سه روز روی هم رفته
پنج ساعت نخوابیده
نودل مورد علاقه امو به همراه سوسیس و پنیر جلوم گذاشت
+تو هم هیچی نخوردی که
میکاییل:چند تا کار دارم میرم و میام تو غذاتو  بخور
سرمو بوسید و رفت منم مشغول غذا شدم

قاتل افسونگرWhere stories live. Discover now