part20

298 33 33
                                    

بعد از کلی سختی کشیدن منو میکاییل بالاخره روز عقد رسید
توی این مدت  باهم خرید رفتیم  ولی دریغ از یه لمس کوچولو
نات خودشو پرت کرد توی اتاق و گفت :میکاییلللل داره میاد
میکاپم رو چک کردم  ساده و جذاب بود
پیرهنم یه پیرهن بلند با کمی چین بود که باعث میشد شکمم معلوم نباشه  خبری از تور و تاج نبود فقط یه تاج گل داشتم موهام باز دورم بود
فیروزه با پیرهن شیری  زیبا ولی کاملا پوشیده و شال اومد داخل گفت:اماده ای ؟
+بله
لبخند‌ کوچیکی زد و رفت
این مدت فهمیدم این زن تعریف کردن واسش خیلی سخته حتی اگه زیبا ترین چیز ها رو جلوش بزاری
میتونی برق تحسین رو توی چشماش ببینی ولی  حتی یه کلمه هم نگه .
نه تنها با من با همه اینجوری بود من که نمیتونستم تغییرش  بدم

نات کلی صورتمو تف تفی کرد و گفت:وایییییییی عروسسس شدی
+یک دیگه جنابعالی هم عروس میشی منم میام اینجوری واست جیغ جیغ میکنم
اشکشو پاک کرد و گفت:شوهرت اینجاس منتظر وایساده
در رو کامل باز کرد با دیدن میکاییل  توی اون کت و شلوار سیاه رنگ فوق العاده شده بود
لبمو گاز گرفتم و خندیدم
میکاییل:فکر نمی‌کردم توی لباس عروس سیاه انقدر خوب به نظر بیای
خندیدم
+این یه سوپرایزه واسه همه
دست گل صدتومنی سفید رو دستم داد
تنها چیز سفیدی که وجود داشت
دسته گل و تاج گل روی سرم بود 
نزدیکش شدم
میکاییل:یکم دیگه تلافی این چند روز رو در میارم
+ببینیم و تعریف کنیم
میکاییل:با حرفات منو تحریک نکن
+با چیزای دیگه این کارو میکنم
ریز خندیدم با نم به سمت حیاط خونه بابا که حالا کلی تزیین شده بود و میز و صندلی که توی حیاط چیده شده بودن
مهمونا از خانواده پدریم و خانواده میکاییل  بودن بعضیا  خیلی با حجاب بود در حدی که چادرشون روی‌ صورتشون رو پوشانده بود.
از پله ها پایین اومدیم نزدیک مهمون ها شدیم بابا اومد نزدیک  منو محکم بغل کرد و گفت:فوق العاده ای
+خیلی دوست دارم
بابا:منم  بیا بریم اشنا بشیم با مهمونا
اولین میز عمه میکاییل و شوهرش بودن
که کلی میکاییل رو بوسید اخرش گفت:نمیفهمم عروسیه یا عزا
‌منم اروم خندیدم و هیچی نگفتم چون برام مهم نبود من راضی بودم
نفر بعدی عمه خودم بودم که همین یدونه رو داشتم. تنها واکنش خودش و خانوادش این بود:تبریک میگم خوشبخت بشید
کل تبریکا همین بود چه از طرف خانواده میکاییل چه از طرف خانواده پدریم
روی صندلی نشستیم
میکاییل:انگاری  همه باهم غیبت میکنن
+این که عادیه ولشون کن
دوتایی خندیدیم
+الان حتی درباره شورت دامادم حرف میزن
میکاییل خندید و گفت:چرا باید راجع به شورت من حرف بزنن؟
+میخوان بدونن به اندازه کافی واسه من تحریک کننده هست یا نه
به سختی جلوی خندشو گرفت
محمد:داداش انگاری کیفت کوکه
میکاییل بلند شد محمد رو بغل 
مهرداد سریع نزدیکمون شد و گفت:عاقد داره میاد
همه خانومت تند تند خودشونو توی روسری پیچیدن البته پیچیده بودن پیچیده تر شدن
یه اقای سن دار و ریش سفید. با یه دفتر خیلی بزرگ وارد جمع شد  و روی صندلی نشست و سلام کرد
عاقد یه نگاه سر سری به من و میکاییل انداخت و اروم سر تکون داد
+مشکلی هست حاج اقا
عاقد:والا دخترم یه زمانی میگفتن عروس لباس سفید میپوشه که نشانه   پاک و معصوم بودنه اما شما رنگ سیاه پوشیدین
خندیدم:حاج اقا رنگ ها به ادم خوشبختی نمیده شما نمیتونی با رنگها تشخیص بدید یه ادم خوبه یا بد
سر تکون داد و تایید کرد
عاقد:به هرحال رسمه خب حاضرید که انشالله
میکاییل:بله بفرمایید
نات و دختر دایی میکاییل که یه دختر خیلی جذاب و خوشگل بود به همراه شراره و طبق معمول نخود هر آشی روشنک  توری عجیب روی  سرمون رو نگه داشتن مامان میکاییل هم قند بالا سرمون رو می سابید
عاقد:بسم الله الرحمن الرحیم  اینجا هستیم تا خطبه عقد این دو جوان  را بخوانیم

قاتل افسونگرWhere stories live. Discover now