𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟏

460 106 22
                                    

« ژوئــــن 2008 »

" بکهیون 10 ساله هیچوقت فکرشم نمیکرد زندگی شادی که کنار پدر و مادرش داره قراره به همین زودی از هم بپاشه.
اواسط شب با بوسه والدینش به خواب رفته بود که یه دفعه با صدای فریاد پدرش و گریه های مادرش از خواب پرید.

پدرش وحشت زده، سر مادرش داد زد :
"ادمای تِنِبِروس دارن میرسن اینجا زودتر بکهیون رو قایم کن"
مادرش کوله اش رو برداشت .
اومد سمتش و چشم های اشکی پسر کوچولوش رو پاک کرد و محکم بغلش کرد.
بکهیون با صدایی که از ترس میلرزید به مادرش گفت :
-چیشده؟! چرا داری گریه میکنی ؟؟

مادرش اروم از توی بغلش جداش کرد و بهش نگاه کرد و گفت:
" بکهیون باید قایم بشی اونا دارن میان . هرچی که شنیدی بهم قول بده از توی کمد بیرون نیای.فقط بیرون نیا و هیچ صدایی ازت در نیاد. التماست میکنم به خاطر مامان و بابا باشه؟"

پسر بچه ی ترسیده تند تند سرش رو بالا و پایین کرد.
"زود بر می گردیم پیشت پسر کوچولوی من"
و بکهیون رو داخل کمد اتاقش مخفی کرد.

صورت پسرک هر لحظه خیس تر میشد. با دست های کوچیکش که میلرزید کولش رو محکم تر بغل کرد.
صدای پای ادم های جدید و فریادشون تنش رو بیشتر به لرزه می انداخت.

صدای گریه های مادرش و التماس پدرش رو میشنید و قلبش محکم تر به سینش کوبیده میشد. پدرش داشت التماس میکرد که فقط یه فرصت دیگه بهش بدن‌.
صدای ترسناک و بم مردی رو شنید:
"تنبروس فقط یه بار به هر کی فرصت میده. الان هم تو گیم اور شدی بیون ؛ با همسرت خداحافظی کن."

صدای داد و فریاد پدر و مادرش رو میشنید ولی ناگهان با شنیدن صدای مهیب گلوله قطع شد.

دستاش رو محکم روی دهنش گذاشت تا صدای هق هق هاش شنیده نشه و از ترس جیغ نکشه، هنوز امید داشت که پدر و مادرش بر میگردن ولی اون صدای بلند و ترسناک باعث میشد که به امیدش اعتماد نکنه.

دقیق یادش نمی اومد که چند ساعته توی کمد مخفی شده .فقط درد و خشکیِ بدنش باعث شد تکونی به خودش بده.
چند دقیقه صبر کرد وقتی صدایی از بیرون نشنید از کمد خارج شد و دستش رو روی دهنش گذاشت.

هر قدمی که به قتل گاه پدر و مادرش نزدیک تر میشد بیشتر دستش رو روی دهنش فشار میداد تا جلوی گریه هاش رو بگیره.
خون سرخ رنگی روی زمین و دیوار ریخته بود . مادر و پدرش هیچ جا نبودن....

جنازه های ناپدید شده ی پدرو مادرش اینو بهش یاداوری میکرد که دیگه هیچوقت نمیتونه اونا رو ملاقات کنه حتی توی قبرستون...

درد روحش رو حس میکرد و فقط یک اسم تو مغزش پررنگ میشد:

"تنبروس"

« سپــتامــبر 2016 »

کلاه سویشرت مشکیش رو پایین تر کشید و دستاش رو تو جیبش فرو کرد، در حالی که زیر لب سوت میزد به طعمه اش نزدیک شد و تنه ای بهش زد و تو یه حرکت زیرکانه کیف پولش رو قاپید.
خودش رو بین جمعیت مخفی کرد و توی کوچه تنگ که از خیابون فاصله داشت انداخت.
باید سریع خودش رو به خونه میرسوند تا سهون به خاطر بی خبر بیرون اومدنش سرزنشش نکنه.

Pleasant SinOù les histoires vivent. Découvrez maintenant