𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟏𝟓

131 21 29
                                    

با شنیدن صدای زنگ گوشی چانیول ،اروم چشم هاش رو باز کرد.
دستشو روی چشم هاش مالید.
چانیول هنوز خواب بود و این رو از دست هایی که هنوز دور کمرش حلقه شده بود، تشخیص داد.
این دفعه با همیشه فرق داشت،اولین باری بود که چانیول تنهاش نذاشته بود.
صدای گوشی یک لحظه هم قطع نمیشد و رشته ی افکارش رو پاره میکرد.
اخم کرد و تکونی به خودش داد.
دست چانیول از دورش باز شد و به طرف گوشی رفت.
برگشت سمتش و بهش نگاه کرد.
"بگو"
با صدای دورگه و خواب الودی جواب داد.
با شنیدن حرف مخاطبش اخم کرد و به چشم های کنجکاو و قرمز بکهیون خیره شد.
"نترس زنده است"
پوزخند همیشگی مهمون لبای بکهیون شد و همونطور چشم های سردش رو حفظ کرد.
شب گذشته جیس با وحشت عمارت رو ترک کرده بود و تا صبح نتونسته بود بخوابه.
"هوم بسه قطع میکنم"
بکهیون رو تخت نشست.
-میرم دوش بگیرم
چانیول سری تکون داد و دوباره به گوشیش نگاه کرد.
بکهیون توی وان نشست و از گرم بودن اب اهی کشید.
چشماش رو بست.
امروز باید خیلی کارا میکردن.
چانیول وارد حموم شد و به بدنی که دیشب پر از مارک کرده بود نگاهی انداخت.
اروم جلو رفت و توی وان نشست.
چشمای بکهیون باز شد.
"کارت رو خوب انجام دادی، خبرش پخش شده.قاتلی که هیچ ردی از خودش باقی نذاشته و قابل شناسایی نیست"
بکهیون با چشم های ریز شده گفت:
-انتظار دیگه ای داشتی؟
"با سرکشی هات اره، منتظر بودم جسدت رو برام بفرستن"
"بازهم میگم از رویاهات با من حرف نزن چانیول، من هر چیزی که بخوام تو مشتم میگیرم...اون که هیچی نبود"
چشم های متعجبش بهش دوخته شد.
"خیلی حرف میزنی"
دوباره به حرف اومد.
"از دیشب بگو"
بکهیون سرش رو به دیواره ی وان تکیه داد.
-اون دختره ی عوضی دروغ گفت! تمام این مدت بازیمون داد و سونجی بی دلیل قربانی شد. البته اصلا از این که نفسای یه ادم کثیف رو قطع کردم ناراحت نیستم
چشم هاش تاریک شد.
-باید وقتی که گریه و التماس میکرد تا نکشمش رو میدیدی، قدرت رو حس میکردم.
-گفت هیچ ارتباطی با تنبروس نداره، اسم یه نفر رو بهم گفت
"اسم کی؟"
- لی شیووک.... فکر میکرد اون اسمش رو به ما داده و براش پاپوش دوخته.
"قاضی بزرگ کشور قراره نابود شه ، تک تکشون تو کثافت غرق شدن"
-نه به اندازه ی کثافتی که ما توش دست و پا میزنیم
چانیول اخم کرد.
"ما این زندگی رو نمیخواستیم بکهیون، اونا مجبورمون کردن... ما نمیخواستیم جنایتکار بشیم ، اونا خواستن.اون چیزیه که اونا دوست داشتن نه ما، اگه اونا نبودن ما هم مثل مردم عادی زندگی میکردیم... مثل بچه های دیگه زندگی ارومی داشتیم و خوش میگذروندیم ولی حالا چی داریم؟جز یه زندگیه ترسناکی که با قتل و مواد و کثافت قاطی شده چی داریم؟ ما چند سالمونه؟ همش تقصیر اوناست. امروز ما نتیجه ی پست بودن اون عوضی هاست "
نفس صداری کشید.
"به پدر و مادرت فکر کن"
لرزش دست های بکهیون از فشار عصبی که بهش وارد میشد، شروع شد.
"اونا ازت گرفتن، اونا باعث شدن تنها بشیم، اونا بچگیمون رو ازمون گرفتن "
صداش بالا تر رفت.
"و حالا این ماییم که همه چی رو ازشون میگیریم و نابودش میکنیم."
هر دو پسر خیره توی چشمهای هم نیشخندی زدن.
بکهیون دست لرزونش رو فشرد.
-عجیبه که هنوز خبری از تنبروس نیست
چانیول دوباره اخم کرد .
" زیر دستش گیر افتاده، طبیعیه که خبری ازش نباشه"
بکهیون سری تکون داد. اروم از وان خارج شد. با بالا تنه ی برهنه روی تخت نشسته بود.
چانیول به طرفش اومد و چاقوی تو دست هاش رو قاپید. پشتش قرار گرفت.
چانیول تیغه ی چاقو رو اروم و نوازشگرانه از شونش تا گودی کمرش کشید. بدنش از سردی چاقو لحظه ای لرز رفت.
سرش رو به کتف بکهیون تکیه داد و لب زد:"اگه بخوای تو راهی غیر از راهی که دیشب گفتی قدم بذاری مجازات میشی دقیقا مثل کسایی که خودت قربانی کردی"
نفس عمیقی کشید." اگه میخواستم خیانت کنم که پا توی جهنم تو نمیذاشتم. "

Pleasant SinDonde viven las historias. Descúbrelo ahora