𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝟏𝟑

207 72 9
                                    


تک تک جمله های چانیول توی مغز بکهیون پین میشد و با احساساتی که وحشیانه تو وجودش نفوذ میکردن سرجاش خشک شده بود.

مغزش توانایی تحلیل رو از دست داده بود فقط تکرار اون جمله و پررنگ شدنش رو حس میکرد.

با صدای جیغ دختر به خودش اومد.

اروم به سمت اتاق قدم برداشت ،لبخند زد و وارد شد.

حالا نوبت خودش بود.

"همتون باید بمیرید" دختر با بغض فریاد زد.

بکهیون بی توجه به فریادهاش به سمتش رفت.

-هنوزم نمیخوای حرف بزنی؟

"تو به هیچی نمیرسی"


بکهیون سری تکون داد.

- چه بد که تو قراره برای حرف زدن بهم التماس کنی... چطوره راجب این اتاق یه داستان قشنگ تعریف کنم؟

دختر با نفرت چشماش رو بست.

-یه روز یه پسر بچه به امید جایزه با خوشحالی وارد این اتاق میشه ولی بعد فکر میکنی چیشد؟درحالی که گریه میکنه و قاتل دو نفر شده از اینجا بیرون میره از اون روز به بعد با غم وارد و با دستای خونی خارج میشه تا جایی که دیگه حسی نداره ولی کم کم تشنه تر میشه، تشنه ی قتل!

نیشخند زد و ادامه داد.

-زیبا ترین خودش رو قبل مرگ قربانی هاش بهشون هدیه میده میدونی چرا ؟

به دوربین های نصب شده روی اتاق اشاره کرد.


-تا تصویر جذاب تری از یه قاتل رو توی اون فیلما نشون بده، چرا برات تعریف کردم؟چون اون پسر الان رو به روته و تو قراره شاهکار چندین ساله اش رو ببینی

دختر با بهت نگاش کرد.

"خفه شو لعنتی...خفه شو!" جیغ کشید.

بدنش شروع به لرزش های عصبی کرد.

قطعا این پسر مریض بود و نمیدونست باید چیکار کنه.

بکهیون به طرفش رفت و گردن دختر رو سمت دیوار محکم بست.

"ولم کن چیکار میکنی عوضی"

بکهیون پوزخندی زد و نزدیک گوش دختر شد.

-حالا مجبوری به رو به رو نگاه کنی

صفحه تلویزیون نصب شده روی دیوار روشن شد.

اشک های دختر صورتش رو پوشوند.

چه بلایی سرش داشت میومد؟

بکهیون نگاهش رو از تلویزیون گرفت و به دختر داد.

"اولین قتل،صدای فریاد، خون های پاشیده شده روی

صورتش، ضجه ی قربانی هاش"

Pleasant SinDonde viven las historias. Descúbrelo ahora