~10~

774 177 289
                                    

کیونگسو داشت به یکی از ایمیل‌های اون روزش جواب می‌داد که یهو در شیشه‌ای دفتر باز شد و سهون با لباس‌های تماماً مشکی درحالی‌که داشت با گوشیش صحبت می‌کرد و اخم عمیقی روی صورتش بود وارد شد.

ـ نه! نه! من خیلی واضح یادمه که بهتون گفتم ما علاقه‌ای به خدمات شما نداریم. اگر شما عرضه‌اش رو ندارین که اون فرد رو اخراج کنین، من این کارو براتون می‌کنم. شماره‌اش رو به من بدین تا من اون کار لعنتی که وظیفه شما بوده رو به جاتون انجام بدم. البته مطمئناً قبلش آقای کیم در جریان قرار می‌گیرن که شما تا چه حد بی‌عرضه و تنبلید!

وقتی سهون به سرعت به طرف میزش اومد و یکی از لیوان‌های قهوه رو برداشت کیونگسو ابروهاش رو بالا داد و سوت آرومی کشید. ساعت هنوز هفت صبح هم نشده بود و داشتن یکی دیگه رو اخراج می‌کردن. یه روز کاری دیگه!

«نه!» سهون این بار با صدای بلندتری داد زد و لیوان قهوه‌اش رو روی میزش کوبید و کیونگسو تو جاش پرید. «آقای کیم فقط با یه عکاس کار می‌کنن اون هم اسمش کیم مینسوکه! شما همونطور که بهتون سفارش داده بودیم کیم مینسوک رو برای این کار استخدام کردین؟ نه، این کارو نکردین! در نتیجه شما کارتون رو درست انجام ندادین.اون-... نه شما کاملاً-... ما به تیم لعنتی شما احتیاجی نداریم. ما اونا رو نمی‌خوایم! چندبار باید حرفامو تکرار کنم؟ نه عکاستون رو می‌خوایم، نه گریمور نه استایلیست! هیچی!»

سهون با اخم به دیوار روبه‌روش خیره بود و بالاخره بعد از چند لحظه با عصبانیت گفت: «روز خوبی داشته باشید

با اون لحن تند و زهرآلودی که داشت شاید اگه به طرف می‌گفت «فاک یو» سنگین‌تر بود! چون واقعاً خیلی به نظر نمی‌اومد فرقی با هم داشته باشن!

گوشیش رو محکم روی میز کوبید و شال‌گردنش رو کشید تا کمی از دور گردنش شل‌تر بشه و کیونگسو آروم به وضعیتش خندید.

ـ از اینکه هرروز با یه مشت احمق بی‌عرضه سر و کله بزنم خسته شدم!

کیونگسو کاملاً انتظار شنیدن همچین حرفی رو از سهون داشت. اما نمی‌دونست سهون چطوری می‌تونه حتی وقتی تا این حد عصبانیه و داره به یکی فحش می‌ده هم اینقدر بی‌نقص به نظر برسه. چند ماه پیش شاید از همچین برخوردی بدش می‌اومد اما الان فقط یه پوزخند کوچیک زد و گفت: « و تو هم تو این صبح زیبا مثل تابش نور آفتاب می‌مونی!» سهون قبل از اینکه کامپیوترش رو روشن کنه چشم غره غلیظی به کیونگسو رفت و پشت میزش نشست. کیونگسو پرسید: «حالا قضیه چی بود اصلاً؟»

ـ ما هفته دیگه داریم می‌ریم ژاپن!

ابروهای کیونگسو با تعجب بالا رفتن. راجع‌به این چیزی نشنیده بود.

ـ ما داریم می‌ریم؟

این دفعه سهون با اخم عمیق‌تری بهش نگاه کرد. انگار دلش می‌خواست با نگاهش بکشتش.

The Devil Wears GucciDonde viven las historias. Descúbrelo ahora