«اونا ازم متنفرن» کیونگسو با صدایی که به نظر میاومد هم داره میخنده و هم گریه میکنه گفت.
ـ همهاشون طوری نگام میکردن انگار که من هیچی از فشن نمیدونم، انگار که یه کیسه زباله پوشیده بودم.
«چی؟» ابروهای جونگده به هم گره خورد، درحالیکه لیوان نوشیدنیشو از لباش دور میکرد گفت. «چرا؟»
ـ نمیدونم. فکر کردم لباسام خوبن. مگه تو خودت نگفتی لباسام مناسبن؟
ـ شما دو تا فکر میکنین میتونین راحت اون لباسای مشکی و قهوهایتونو بپوشین و کسی هم بهتون کاری نداشته. خب بذار حدس بزنم. حتماً باز دوباره اون لباس خاکی زشت و وحشتناکو پوشیده بودی، مگه نه؟
چانیول پرسید. کیونگسو فقط به جونگده که اخم کرده بود، نگاه کرد، و چون جوابی نداشت که بده، چانیول دوهزاریش افتاد و حالت چهرهاش تغییر کرد.
ـ خب باید قبل اینکه از خونه میرفتی بهم زنگ میزدی فرزندم. باید بدونی که تاثیر اولی که از خودت میذاری خیلی مهمه.
نگاه کیونگسو لیوانی رو که چانیول به سمتش هل داد، دنبال کرد.
ـ تبریک میگم. الان دیگه رسماً به گا رفتی!
دوستش گفت و کیونگسو فقط تابی به چشماش داد و لیوان نوشیدنی که الان خوشایند به نظر میرسید رو بردشت.
ـ آخه تو چی از فشن میدونی؟
«هییی!» چانیول با پوزخند اعتراض کرد.
ـ حداقل میدونم چی بهم میآد. درسته که یه آدم آسمون جلم و یه پول سیاهم ندارم که خرج تیپم کنم اما خب بازم میتونم به عنوان سرگرمی بهش نگاه کنم.
کیونگسو که صورتش بهخاطر طعم تند و تیز الکل که گلوشو میسوزوند مچاله شده بود، ضربهای به لیوان زد.
ـ آخه خدایی نمیفهمم چیه فشن اینقدر مهمه؟ اصلاً فایدهاش چیه که صدها دلار فقط خرج لباسات کنی تا یه سری آدم افادهای و از دماغ فیل افتاده ازت خوششون بیاد؟ آدمایی که ذاتن خوشتیپ و خوشقیافهان اگه لباس کهنه هم تنشون کنن بازم بهشون میآد.
«پس جناب آقای متخصص لطف کن و تو این قضیه روشنم کن که چرا جونگده هرچی میپوشه شبیه آشغال میشه؟» جونگده خندهای کرد و کیونگسو پوزخند زد.
ـ حالا ببین کی به کی میگه. خود کصخل پلشتت که دو هفته است داری همین هودی رو میپوشی.
کیونگسو واقعاً قدردان این لحظه بود. از اینکه دوستاش سعی داشتن بعد از اولین روز کاریش، که حسابی خسته کننده و طاقتفرسا بود بخندوننش، خوشحال و ممنونشون بود.
این آدما، همینایی که باهاشون تو بار تاریکی نشسته بود و داشتن موفقیت شغلیش رو جشن میگرفتن، کسایی که چندین سال میشناختشون، و اینکه مهم نبود چی پیش میآد، چون باز هم دوستش داشتن، این آدما بودن که اهمیت داشتن، نه اونایی که با نگاههای تحقیرآمیزشون آدما رو از روی ظاهر قضاوت میکردن و تمام وقتشونو جلوی آینه میگذروندن و تنها نگرانیشون ست کردن لباسا و زیورآلاتشون بود، و نه اون آدمایی که قرار بود باهاشون کار کنه. اما کسایی که اینجا باهاش تو بار نشسته بودن، جونگده و چانیول، اونا دوست همدیگه بودن، یه خانواده، و تا وقتیکه خانوادهاش رو داشت هیچ چیز نمیتونست شکستش بده و به زمین بزنتش.
BINABASA MO ANG
The Devil Wears Gucci
Fanfiction「 ꕥ」┊Author: jongnugget 「 ꕥ」┊Translator: Yasi🌸 「 ꕥ」┊Name: The Devil Wears GUCCI 「 ꕥ」┊Couple: Kaisoo 「 ꕥ」┊Genre: Comedy, Romance, Smut, Fashion au 「 ꕥ」┊Description: از نظر کیونگسو هرلباس گرونتر از ۵۰ دلار اوت کوتوغ به حساب میاومد ولی انگار همکارای...