~Back-of-Book~

733 123 118
                                    

پنج سال بعد

به محض اینکه از در ورودی داخل ساختمان شد همه نگاه‌ها به سمتش کشیده شد. به محض دیدنش، همه سرعت قدم‌هاشون تندتر شد، همه سریع‌تر مشغول کارهاشون شدن و همه چیز انگار زنده‌تر به نظر می‌رسید و همه سعی می‌کردن با بیشترین سرعت از سر راهش کنار برن.

مسئول پذیرش طبق معمول هرروز صبح با مهربونی ازش استقبال کرد: «صبحتون بخیر آقای کیم.» جونگین فقط سرش رو براش تکون داد، نمی‌تونست حتی یک لحظه هم برای سلام و احوال‌پرسی اونجا بمونه، یه خروار کار توی دفترش منتظرش بود که باید هرچه زودتر تمومشون می‌کرد. وقتی نداشت تا بخواد برای حرف زدن‌های بی‌مورد تلف کنه. هیچ‌وقت، فرصتش رو نداشت. فقط سریع‌تر به سمت گیت‌های ورودی رفت که نگهبان زودتر براش کارت زده بود تا بتونه بدون اتلاف وقت ازشون رد بشه. «روز خوبی داشته باشید.»

تو مسیرش تا رسیدن به آسانسور با هرکسی روبه‌رو شد صدای آروم سلام و احوال‌پرسیشون به گوشش رسید. جلوی در آسانسور به پسر جوونی برخورد کرد که نهایتاً بیست ساله به نظر می‌رسید، قدش کوتاه‌تر از اونی بود که بتونه یه مدل باشه و ساده‌تر از اونی بود که یه طراح باشه، حدس زد باید یه کارآموز جدید باشه و وارد آسانسور شد.

کارآموز جوون با دیدنش هول شد و نزدیک بود هرچی طرح تو دستش داره روی زمین بریزه و با استرس گفت: «اوه ببخشید آقا!» تعظیم بلندی کرد و از آسانسور خارج شد، بقیه حرفاش که احتمالاً آرزوی یه روز خوب برای اون بود دیگه به گوشش نرسید چون درهای آسانسور بالاخره بسته شدن. نگاهی به ساعت رولکس نقره‌ای توی دستش انداخت.

نه و چهل و سه دقیقه.

کیونگسو آه آرومی کشید.

اصلاً وقتی نداشت که برای هیچ کار اضافه‌ای تلف کنه. با پاش کف آسانسور ضرب گرفته بود تا بالاخره به طبقه دهم رسید و با باز شدن درهای آسانسور، راهروی سفید و بلند ووگ با اتاق‌ها و دفترهای زیادش، پنجره‌های بزرگ و در شیشه‌ای که منتهی به دفتر خودش می‌شد جلوی چشماش ظاهر شد.

«صبح به خیر کیونگسو.» قبل از اینکه به دفتر سفید رنگ برسه صدای آشنایی به گوشش رسید و یه نفر کنارش شروع به راه رفتن کرد و لیوان قهوه بزرگی جلوی صورتش قرار گرفت. انگشتاش دور لیوان قهوه‌‌اش حلقه شدن و با حس گرماش آه آرومی از روی آسودگی کشید و به طرف دستیارش برگشت.

ـ ممنونم دویونگ.

پسر جوون‌تر در دفتر رو براش باز نگه داشت و نگاهی بهش انداخت. نگاهی که انگار داشت بررسی و قضاوتش می‌کرد. نگاهی که انگار داشت ازش می‌پرسید مغزت اونقدر بیدار و هوشیار شده که من شروع کنم راجع‌به کار باهات حرف بزنم یا نه. کیونگسو جرعه بزرگی از قهوه‌اش نوشید و سرش رو به نشونه آماده بودن بالا و پایین کرد.

The Devil Wears GucciWhere stories live. Discover now