هرباری که کیونگسو صفحه گوشیش رو روشن میکرد و اون تیکهای آبی پایین مسیجهای بیشماری که زده بود رو میدید احساس میکرد قلبش درد میگیره. جونگین همه مسیجهاش رو دیده بود اما جوابی نداده بود، حتی به هیچ کدوم از تماسهاش هم جواب نداده بود.
همینطور که اون شب زمان جلوتر میرفت و ساعتها میگذشتن، از یه جایی به بعد حتی دیگه پیامهاش رو نمیخوند و اون تیکهای خاکستری پایین مسیجهاش ذهن کیونگسو رو بیشتر و بیشتر بهم میریختن.
اون شب حتی یه لحظه هم نتونست چشمهاش رو روی هم بذاره. نمیدونست باید چه حسی داشته باشه. حسش خیلی فراتر از فقط احساس گناه و پشیمونی بود. یه چیزی خیلی خیلی بیشتر از اینا. یه چیزی که تو عمق وجودش ریشه کرده بود و داشت نابودش میکرد.
ناامیدی.
ناامیدی همه وجودش رو گرفته بود، داشت از درون از بین میبردش و شکنجهاش میکرد و ادامه میداد تا زمانی که دیگه چیزی واسه نابود شدن ازش نمونده باشه.
و بالاخره صبح اومد و کیونگسو حالا احساس میکرد همه بدنش بیحسه، احساس میکرد همه وجودش خالیه.
کیونگسو میترسید پاش رو از خونه بیرون بذاره و سرکار بره. میترسید بعد از اتفاقاتی که افتاده با جونگین روبهرو بشه. تمام حرفایی که توی اون پیامها برای جونگین فرستاده بود، تمام معذرت خواهیها و تمام بهانهها، دیگه هیچ کدومشون خونده نشده بودن و کیونگسو دیگه واقعاً نمیدونست باید چی بگه. نمیدونست باید چیکار کنه.
اما وقتی صدای زنگ ساعتش بلند شد بالاخره خودش رو مجبور کرد که از روی تختش بلند بشه.
یه بار این اشتباه رو کرده بود و به خاطر ترسش این موضوع رو پشت گوش انداخته بود و ببین حالا به کجا رسیده بود. حالا از اینکه توی خونه بمونه حتی بیشتر از اینکه بره سرکار میترسید.
خسته بود، صورتش از گریه زیاد پف کرده بود، چشمهاش قرمز و بیروح بودن، موهاش رو مرتب نکرده بود و یه شلوار لی قدیمی و اولین بلوزی که جلوی دستش اومده بود رو پوشیده بود.
سهون مطمئناً وقتی دید با اون سر و وضع آشفته وارد دفتر شده خیلی چیزها بود که دلش میخواست بگه اما فقط لبهاش رو روی هم فشار داد و ساکت موند و کیونگسو فقط روش رو برگردوند تا اون تاسف و ترحم توی نگاه دوستش رو نبینه. وقتی بالاخره بعد از چند دقیقه سهون سکوت رو شکست و ازش پرسید که دلش میخواد با هم حرف بزنن یا نه، کیونگسو فقط سرش رو به دو طرف تکون داد. الان به این چیزا احتیاجی نداشت.
کاری که یاد گرفته بود همیشه خیلی راحت و سریع انجام بده امروز براش مثل
شکنجه به نظر میرسید. هرایمیل رو مجبور بود حداقل دوبار بخونه تا متوجه بشه چی نوشته و چشماش کلمات رو درست نمیدیدن. تلفنهاش رو به خط سهون انتقال داده بود چون امروز اصلاً به صدای خودش اعتماد نداشت. به خودش اعتماد نداشت که بتونه حرف بزنه و میترسید چیزای بیشتری رو خراب کنه.
YOU ARE READING
The Devil Wears Gucci
Fanfiction「 ꕥ」┊Author: jongnugget 「 ꕥ」┊Translator: Yasi🌸 「 ꕥ」┊Name: The Devil Wears GUCCI 「 ꕥ」┊Couple: Kaisoo 「 ꕥ」┊Genre: Comedy, Romance, Smut, Fashion au 「 ꕥ」┊Description: از نظر کیونگسو هرلباس گرونتر از ۵۰ دلار اوت کوتوغ به حساب میاومد ولی انگار همکارای...