~Editor's Cut~

693 142 561
                                    

جونگین

به محض اینکه از در ورودی داخل ساختمان شد همه نگاه‌ها به سمتش کشیده شد. به محض دیدنش، همه سرعت قدم‌هاشون تندتر شد، همه سریع‌تر مشغول کارهاشون شدن و همه چیز انگار زنده‌تر به نظر می‌رسید و همه سعی می‌کردن با بیشترین سرعت از سر راهش کنار برن.

مسئول پذیرش طبق معمول هرروز صبح با مهربونی ازش استقبال کرد: «صبحتون بخیر آقای کیم.» جونگین فقط سرش رو براش تکون داد، نمی‌تونست حتی یک لحظه هم برای سلام و احوال‌پرسی اونجا بمونه، یه خروار کار توی دفترش منتظرش بود که باید هرچه زودتر تمومشون می‌کرد. وقتی نداشت تا بخواد برای حرف زدن‌های بی‌مورد تلف کنه. هیچ‌وقت، فرصتش رو نداشت. فقط سریع‌تر به سمت گیت‌های ورودی رفت که نگهبان زودتر براش کارت زده بود تا بتونه بدون اتلاف وقت ازشون رد بشه. «روز خوبی داشته باشید آقای کیم.»

تو مسیرش تا رسیدن به آسانسور با هرکسی روبه‌رو شد صدای آروم سلام و احوال‌پرسیشون به گوشش رسید. جلوی در آسانسور به پسر جوونی برخورد کرد که نهایتاً بیست ساله به نظر می‌رسید، قدش کوتاه‌تر از اونی بود که بتونه یه مدل باشه و ساده‌تر از اونی بود که یه طراح باشه، حدس زد باید یه کارآموز جدید باشه و وارد آسانسور شد.

کارآموز جوون با دیدن جونگین هول شد و نزدیک بود هرچی طرح تو دستش داره روی زمین بریزه و با استرس گفت: «اوه ببخشید آقای کیم!» تعظیم بلندی کرد و از آسانسور خارج شد، بقیه حرفاش که احتمالاً آرزوی یه روز خوب برای جونگین بود دیگه به گوشش نرسید چون درهای آسانسور بالاخره بسته شدن و جونگین با نگاه کردن به ساعتش نفس عمیقی کشید.

ده و بیست و هفت دقیقه.

وقت اضافی برای هیچی نداشت. با پاش کف آسانسور ضرب گرفته بود تا اینکه بالاخره آسانسور توی طبقه دوازدهم متوقف شد و با باز شدنش اون سالن سفید با دیوارهای سفید و میزهای سفید با پنجره‌های بزرگ و درهای شیشه‌ای جلوی چشماش ظاهر شد.

ووگ.

مکانی که اونقدر براش طبیعی بود، اونقدر بهش احساس تعلق داشت که با وارد شدن بهش آه عمیقی کشید. حسش هم‌زمان مخلوطی از آرامش و کلافگی بود.

به جلو حرکت کرد. صدای برخورد پاشنه کفش‌ها روی سنگ‌های سفید که از همه جای دفتر می‌اومد، براش مثل موسیقی پس زمینه این روزهای زندگیش شده بود.

درهای شیشه‌ای رو هل داد و وارد دفتر سفیدرنگش شد.

ـ ...برای همین من بهش گفتم نمی‌تونم باهاش بخوابم چون من معمولاً تو قرار اول تا این حد جلو نمی‌رم--

سهون با طعنه پرسید: «از کی تا حالا؟»

ـ ...اما اون لباشو آویزون کرد و واقعاً خیلی کیوت شده بود و خب من چه کاری از دستم برمی‌اومد؟ می‌تونستم بهش نه بگم واقعاً؟

The Devil Wears GucciWhere stories live. Discover now