~15~

600 146 383
                                        

کیونگسو وقتی صبح اول وقت وارد دفتر شد احساس کرد فضای دفتر با همیشه فرق می‌کنه. سهون طبق معمول در حال جواب دادن به ایمیل‌ها یا داد زدن سر بقیه پشت تلفن یا چک کردن برنامه جونگین توی تقویمش نبود.

وقتی وارد دفتر شد سهون فقط روی صندلیش پشت میزش نشسته بود. نگاهش خالی بود و اخماش توی هم رفته بود. همینجوری به دیوار روبه‌روش خیره بود و انگشت‌هاش با بی‌حواسی با یه خودکار بازی می‌کردن.

کیونگسو سکوت دفتر رو شکست: «سلام.» و تازه اون موقع بود که سهون متوجه حضورش شد و از فکر بیرون اومد. نگاهی به کیونگسو کرد و سرش رو برای سلام کردن بالا و پایین کرد.

این خیلی عجیب بود که سهون هنوز هیچ حرفی راجع به اینکه امروز چه کارهایی باید انجام بده نزده بود و با دستوراتش خفه‌اش نکرده بود.

به طرف میز سهون رفت و یکی از لیوان‌های قهوه‌ای که آورده بود رو روی میزش گذاشت و بعد به میز خودش برگشت.

سهون آروم گفت: «ممنونم.» و کیونگسو فقط دستش رو براش تکون داد. پشت میزش نشست و کامپیوترش رو روشن کرد.

دفتر دوباره توی سکوت فرو رفت و به جز صدای آروم کامپیوترهایی که روشن بود صدای دیگه‌ای شنیده نمی‌شد.

کیونگسو هم دیگه حرفی نزد. خوب می‌دونست که آدما بعضی وقتا ممکنه به سکوت و تنهایی احتیاج داشته باشن. شاید سهون هم الان تو اون حالت بود و یا شاید هم فقط یکم حالش خوب نبود.

نگاه سریعی به سهون انداخت تا مطمئن بشه یه وقت از حالت عادی رنگ پر‌یده‌تر نباشه که خوشبختانه به نظر اینطوری نبود. فقط داشت آروم قهوه‌اش رو می‌خورد و دوباره به دیوار روبه‌روش خیره بود. کیونگسو لب‌هاش رو روی هم فشار داد و نگاهش رو دوباره به کامپیوترش داد.

چندتا ایمیل برای جواب دادن داشت اما هیچ کدومشون فوری نبودن. بعداً قرار بود یه تمرین داشته باشن و همینطور چندتا جلسه. قرار بود روز به نسبت پرکاری داشته باشن اما اگر یهو مشکلی پیش نمی‌اومد همه چی طبق برنامه پیش می‌رفت و اگر جلسه‌ها به موقع تموم می‌شدن شاید حتی می‌تونستن یکم زودتر از دفتر برن بیرون.

کیونگسو داشت یه درخواست مصاحبه رو می‌خوند که یهو سکوت دفتر با صدای سهون شکسته شد و کیونگسو از ترس تو جاش پرید.

ـ بهش گفتی؟

کیونگسو که متوجه منظورش نشده بود سرش رو از کامپیوترش بالا آورد و با اخمایی که کمی توی هم رفته بود پرسید: «چی؟»

سهون سر جاش صاف‌تر نشست. با بی‌حوصلگی نگاهش کرد و جواب داد: «منظورم جونگینه. راجع به پیشنهاد کاری که گرفتی باهاش حرف زدی؟»

کیونگسو احساس کرد رنگ از صورتش پرید و نگاهش رو به انگشت‌هاش داد. حالا به نظرش انگشتاش خیلی جذاب‌تر از چند دقیقه پیش بودن و ترجیح می‌داد به جای اینکه تو چشم‌های سهون نگاه کنه به انگشتاش نگاه کنه.

The Devil Wears GucciWhere stories live. Discover now