~08~

722 189 568
                                    

وقتی کیونگسو ساعت شش صبح از خواب بیدار شد تا برای کار آماده بشه، می‌شه گفت رو مود خوبی بود. روز خوبی بود و کیونگسو هم فکر کرد دلیل خوبیه تا اون پیرهن عجیب غریب و تجملی که بکهیون چند هفته پیش بهش داده بود رو بپوشه، چون ظاهراً بعد از چند تا عکسبرداری دیگه لازمش نداشتن و کیونگسو هم جرئت نکرده بود تا همچین لباسی رو بپوشه. لباس تنشو با یه شلوار جین تنگ و یه جفت کفش که برای کریسمس گرفته بود ست کرد. قلبش هنوز هم به خاطر اینکه ۲۰۰ دلار ناقابل خرج خریدن کفش کرده بود، به درد می‌اومد، گرچه که فکر کرد ارزشش رو داشته، چون خیلی خوب بودن و حسابی بهش می‌اومدن. خودش هم که حسابی خوش‌تیپ شده بود.

راه مترو به دفتر خیلی آروم سپری شد. معمولاً، سهون تا الان باید هزاربار بهش زنگ می‌زد تا مطمئن بشه تو راهه و هیچ‌کدوم از اون صدتا کارایی که باید روزانه انجامشون می‌داد رو فراموش نکرده. اما امروز روز خوبی بود، برخلاف برفی که می‌بارید و این حقیقت که باید بینیشو تو شالگردنش می‌برد تا گرم بمونه، همه چیز خیلی خوب بود.

وقتی از آسانسور بیرون اومد، ساعت پنج دقیقه به هفت بود و سهون هنوز حتی یه بار هم بهش زنگ نزده بود. همونطور که با عجله تو راهروی سفید ووگ راه می‌رفت، نگرانی تمام سینه‌اشو گرفت. وقتی چند نفر رو تو دفتر دید، ابروهاش تو هم رفت. سهون درحالی‌که داشت بادکنکی رو باد می‌کرد صورتش سرخ شده بود، سولگی هم کنارش ایستاده بود و داشت بادکنکا رو می‌بست. وندی و بکهیون هم به میزش تکیه داده بودن. کیونگسو قبل اینکه در رو باز کنه غر و لندی کرد.

می‌خواست بدونه این بار دیگه جونگین چی تو سرش داشته که باعث شده تمام این آدما صبح به این زودی مشغول کار باشن. نمی‌دونست که اون هم باید با سهون بادکنک باد می‌کرد یا نه، چون خیلی بد می‌شد. اون تو بادکنک باد کردن افتضاح بود. قبل اینکه آروم وارد دفتر بشه آهی کشید. و قبل اینکه بپرسه قضیه از چه قراره، سهون سرشو بالا آورد -یکی از واکنش‌های همیشگیش بود- شاید انتظار دیدن جونگینو داشت. همیشه همینطور بوده. سهون از دیدنش تعجب کرده بود، چون یه لحظه بادکنک بین لباش یادش رفت. دهنشو باز کرد و بادکنک با صدای ویز مانندی از دستش در رفت.

«اومدی؟» سهون درحالی‌که توجه بقیه رو هم جلب می‌کرد پرسید.

«فاک» بکهیون هیسی کرد، و بدنشو به آرومی تکون داد. کیونگسو تونست زمزمه‌هایی رو بشنوه و بعد لبخند نگران وندی رو دید. ابروهاش تو هم رفت.

ـ اینجا چه خبره؟

بکهیون بالاخره تکونی به خودش داد و از میز فاصله گرفت. کیکی رو جلوی خودش گرفت که دو تا شمع روشن روش داشت، درحالی‌که وندی داشت با شمع سومی کلنجار می‌رفت تا روشنش کنه.

ـ تولدت مبارک.

کیونگسو به بکهیونی که جلوش با کیک کوچیکی تو دستاش و شمع‌های روشن روش ایستاده بود و لبخند هیجان‌زده‌ای به لب داشت پلک زد. وندی که کنار بکهیون ایستاده بود لبخند بزرگی به لب داشت و جمله‌ی «تولدت مبارک.» رو با صدای بلندی داد زد. مغز کیونگسو هنگ کرده بود. اصلاً انتظار همچین چیزی رو نداشت. از بین تمام آدمای این دنیا، اصلاً انتظار نداشت که همکاراش این کارو براش انجام بدن. نگاهش از یک گوشه‌ی دفتر به گوشه دیگه‌اش رفت. از جایی که بکهیون و وندی کیک رو نگه داشته بودن، به سولگیِ مهربونی که لبخند می‌زد و با یه بادکنک تو دستش براش دست تکون می‌داد و سهونی که جلوی خودشو گرفته بود و نفس عمیقی می‌کشید تا لبخند نزنه. صورتش هنوز قرمز بود. گرمی‌ای که تمام وجودشو گرفت احساس عالی داشت. وقتی مغزش تمام این قضایا رو هضم کرد، یه طورایی عصبی و هیجان زده شد.

The Devil Wears GucciWhere stories live. Discover now