Part2

1.1K 226 2
                                    

همین که وارد محوطه بهزیستی شد ،
بچه هایی که مشغول بازیِ فوتبال بودند،دیدنش و با جیغ و داد به سمتش دویدند، ییبو لبخند کمرنگی زد و کوچیک ترینه اونهارو بغل کرد و دستشو روی سرش کشید
«این چند وقتی که نیستم زیاد شیطونی نکنید خانم لی دیگه پیر شده ،غر میزنه»

با اتمام حرفش همشون زدن زیر خنده،با دیدن ونهان کنار ساختمان خوابگاه که بغل موتور مشکی رنگش نشسته بود و چیزی رو چک میکرد ،بچه توی بغلش رو زمین گذاشت و به سمتش رفت،سوتی زد و روی موتور پرید و زانوش رو به صورت ونهان نزدیک کرد
«اگه بخوای از این به بعد برام قیافه بگیری یا مثل دخترای چهارده ساله قهر کنی همین الان پامو میزنم تو صورتت!»
پسر دلخور ،با بی میلی سرشو بالا گرفت تا بتونه چهرشو ببینه
«فقط برای این بچه ها مامان میشی؟! با من مثل قصاب محل رفتار میکنی!»
وانگ ییبو نیشخند کثیفی زد و به صورت زیبا و معصوم ونهان نگاه کرد،بدون توجه به حرفی که زده بود گفت
«از این زاویه دیدنت هورنیم میکنه»
ونهان بعد از چند ثانیه و با فهمیدن منظورش سریع از جاش بلند شد و چند قدم عقب رفت و بلافاصله با غیظ به سمتش حمله کرد و قبل از اینکه مشتش بهش برخورد کنه،ییبو سرشو توی بغلش گرفت و مهارش کرد
«هی،هی...اروم...حیوان وحشی اینجا که نمیشه بزار بریم اتاقمون ...خشنم دوس داری»
با ادامه دادن حرفاش جفتک انداختنای ونهان بیشتر میشد و روح خبیث ییبو ارضا تر!!

«شماها اونجا چیکار میکنید!»
هردوشون با شنیدن صدای جدی و خشک خانم لی،سرپرست بهزیستی، از هم جدا شدند و ییبو از روی موتور پایین پرید و مودب جلوش ایستاد،این زن تنها کسی بود که ییبو بهش احترام میزاشت و در برابرش سر خم میکرد!

خانم لی با اندامی لاغر و کت و دامن تیره رنگی در حالی که کفش پاشنه بلندی پوشیده بود دست به کمر جلوشون ایستاده بود و هردوشونو نظاره میکرد
«ییبو رفتی سر کار جدیدت!»
ییبو کمی سرشو خم کرد
«بله خانم لی، امروز صبح  رفتم و گفتن که میتونم برگردم وسایلم رو ببرم!»
خانم لی عینکشو روی قوز دماغ استخونیش بالاتر برد
«خوبه،دنبالم بیا،باید حرف بزنیم»
رو به ونهان کرد،غرید
«توهم مثل بچه ها شیطونی نکن حواست به اینا باشه!»
و به بچه هایی که صدای جیغشون حیاط رو برداشته بود،  اشاره کرد.
همین که خانم لی چرخید تا بره،ونهان دندون
قروچه ای برای ییبو کرد و خط و نشون کشید،یببو همچنان با نیشخند کثیفش به سر تا پاش نگاه میکرد و پسر روبروش هر لحظه جری تر میشد!

به دنبال خانم لی وارد دفتر مدرسه بهزیستی شد  ،با نگاهش دنبالش کرد، به سمت یکی از قفسه ها رفت و پرونده ای رو بیرون کشید روی مبل نشست و با اشاره دست ییبو رو دعوت به نشستن کرد،پاشو روی هم انداخت و با لحن جدی ای رو بهش کرد
«بعد از چندین سال داری از اینجا میری ییبو،میدونم که همه این ده سال رو به جز سال اولی که اومدی فقط برای کمک به من موندی ،
وقتی نمیتونستم پرستاری استخدام کنم وقتی خودت نیاز به پدر و مادر و حتی برادری مثل خودت داشتی،موندی و برای بچه های اینجا پدر و مادر و برادر بزرگتر  شدی!»
چهره ییبو با یاد آوری خاطرات ده سال گذشته گرفته و تیره شد.

Hot, Like Ice {کامل‌شده}Where stories live. Discover now