Part 12

765 181 10
                                    

قبل از اینکه ونهان بخواد از ماشین پیاده شه،جعبه شیرینی رو برداشت و درو باز کرد

«خوش گذشت»

ونهان پوکر پیاده شدنش رو نگاه کرد و دندوناشو بهم سایید

«عوضی،زود میرفتم دیگه...»

ییبو بدون اینکه جوابی بده به سمت آسانسور رفت، ونهان تا بسته شدن در آسانسور با چشم دنبالش کرد، تکیه داد و توی سکوت پارکینگ به صدای نفس هاش گوش داد.

کم کم لبخند تلخی روی صورتش شکل گرفت، به تنهایی عادت کرده بود ولی به اینهمه زور زدن برای اینکه نیهان و ییبو تنها نمونن،عادت نکرده بود.

شاید اونی که همیشه دنبال اون دونفر دویده بود و سعی کرده بود کمی از فشار تنهایی رو براشون کمتر کنه خودش بود و بس. یادش بود زمانی که فهمید باهم توی رابطه رفتن چقدر ترسیده بود از اینکه فراموش بشه….

دستشو روی فرمون گذاشت و دنده رو عوض کرد و ماشین رو به حرکت در آورد، از اینکه احساس مسئولیت میکرد نه خسته بود و نه کلافه،فقط غمگین بود،

چون هیچوقت کسی مثل خودش ، برای خودش نداشت.

تکیه اشو از دیواره فلزی برداشت و قدم های خسته اشو جلو کشید، عجیب بود که انقدر پارکینگ و راهرو خالی و خلوت بود.

رمز رو زد و وارد شد، با دیدن فضای نیمه تاریک و ساکت کمی متعجب شد، از وقتی نیهان اومده بود هر روزی که میومد بوی غذا و صدای تی وی و روشنایی خونه اذیتش میکرد اما امشب...؟

جلو رفت و نگاهی به اطراف انداخت، جعبه رو توی آشپزخونه گذاشت ، مایکروویو و گاز خاموش بودن.

به سمت اتاق نیهان رفت ، در رو باز کرد اما کسی نبود.

برگشت و وارد اتاق خودش شد و نگاه کلی ای انداخت و دوباره نگاهش به وسط اتاق کشیده شد، چشماشو ریز کرد و جلو رفت، نیهان اون سمت تختش روی زمین نشسته بود و سرش روی تخت بود و اروم نفس می‌کشید، خوابش برده بود.

ییبو ناخودآگاه کمی جلو رفت، توی فاصله دو متریش ایستاد و بهش خیره شد.

نور سفید چراغ خواب روی صورتش سایه انداخته بود و پوست سفیدش رو روشن تر کرده بود،

ییبو به دستش که کنار سرش بود نگاه کرد، صدایی توی سرش پیچید، صدای خودش بود… اما غریبه تر، خوشحال تر«من عادت به گفتن حرف های احساسی و قشنگ ندارم،ولی دست های تو ظریف ترین چیزیه که دیدم و لمس کردم» صدای خنده های ذوق زده نیهان ادامه خاطره ای بود که توی سرش اومد.

چقدر به نظرش اون روز ها دور اومدن،انگار صد ها سال ازشون می‌گذشت،

 کتشو در آورد و روی تخت انداخت و به سمتش رفت، روی دو زانو جلوی پاش نشست،زمین سرد بود چرا اونجا خوابیده بود؟

Hot, Like Ice {کامل‌شده}Where stories live. Discover now