Part6

805 191 4
                                    

نیهان به شانگهای رسیده بود و از صبح هفده تماس بی پاسخ بود که از جانب ونهان گرفته میشد اما ییبو هیچ میلی برای جواب دادن نداشت!

هفدهمین تماس رو ریجکت کرد و سینی قهوه رو برداشت تا به اتاق رییسش بره! از روزی که اونطوری توی خونه اش با گرفتن ِ چند ثانیه ایِ نفسش ترسونده بودش و بعدش هم رهاش کرده بود ، اون مرد حتی نیم نگاهی به سمتش نمینداخت،دوروز از اون ماجرا میگذشت  و این رفتارش  ییبو رو عصبی میکرد.

تقه ای به در زد و بعد از چند ثانیه وارد اتاق شد، جان مشغول گوش دادن به توضیحات شوان لو بود، فردا قرار بود برای بازدید انبار به چند کیلومتریِ شهر برن تا جان بتونه شخصا قرار دادش رو ببنده.

ییبو سینی قهوه رو روی میز گذاشت و قدمی عقب رفت و کنار جان ایستاد،شوان لو کمر صاف کرد و لبخند دلبرانه ای به ییبو زد

«بنظر تو بخاطر همچین جایی، در افتادن با الکسر می ارزه؟!»

جان برای جواب دادن به سوالش سرشو بالا اورد اما با نگاه شوان لو که جایی پشت سرش بود به عقب چرخید و متوجه نگاه ییبو به خودش شد!

فورا سرشو چرخوند و سرفه خشکی کرد و مشغول دیدن عکس های انبار شد.

ییبو دستشو پشت صندلیِ جان گذاشت و کاملا کنار صورتش خم شد تا بتونه عکس های انبار رو ببینه و جوابی به شوان لو بده، یکی از عکس های که توی دست جان بود بین انگشتاش فشرده شد،نفس های داغ ییبو داشت پوست گونه و گوششو میسوزوند و جان از جوششی که توی معده اش به وجود میومد متنفر بود!

همیشه سردرگمی توی فهمیدن دقیقِ احساساتش عصبیش میکردن و اون نمیدونست از وجود وانگ ییبو واهمه داره یا اینکه باعث هیجانش میشه!

ییبو دست های پهنشو روی عکس ها کشید و نگاه جان رگ های برجسته زیر پوستش رو دنبال کرد..

«فکر میکنم وقتی فردا از نزدیک ببینمش بهتر بتونم نظرمو بهتون بگم لیدی!»

شوان لو رو با لفظ لیدی صدا میزد و قطعا میدونست هر زنی از چی خوشش میاد!

دختر روبروش لبخند دیگه ای زد و ابرویی بالا انداخت

«اوکی!»

ییبو متقابلا لبخند جذابی به روش پاشید که از نگاه جان دور موند اما با شنیدن جمله«فردا از نزدیک ببینمش» از زبونش فورا صورتشو چرخوند و از فاصله چند سانتی به ییبویی که دوباره به چهره خنثی خودش برگشته بود نگاه کرد و گفت

«فردا؟!»

شوان لو نگاهی به ساعتش انداخت و تند تند پرونده و عکس های روی میز رو جمع و مرتب کرد و بیخیال، جواب جان رو داد

«بله،نکنه فکر کردی بادیگاردت توی منقطه دشمن تنهات میزاره؟!»

ادامسشو باد کرد و نگاهی به اون دونفر که فیس تو فیس همدیگه چشم از هم برنمیداشتن کرد و اروم خندید و از اتاق خارج شد

Hot, Like Ice {کامل‌شده}Where stories live. Discover now