Part 26

968 219 33
                                    

قبل از خوندن ووت بدید بوس رو سرتون🤍

~~~~~~~~~~~~~

سردیِ لوله اسلحه ای که بین کمر و شلوارش بود پوست تب دارشو لمس میکرد. قدم هاش شل و آهسته بود و انگار بعد از دوساعت بدون توقف راه رفتن قصدی برای ایستادن و تسکین دادن به ضعف شدیدی که توی زانو و کف پاهاش حس میشد، نداشت. دستاش طبق معمول از سرما سرخ شده بودن و گوشاش یخ کرده بودن اما قلب و اعضای داخلی بدنش داشتن میسوختن.

ویبره مداوم و پشت سر هم گوشیه توی جیبش آخرین چیزی بود که میتونست توجهش رو داشته باشه، خیابون ها تاریک و خلوت بودن و گاهی ماشینی به سرعت از کنارش رد میشد،اما جان توی این دنیا نبود.

انقدر فکر کرده بود که حس میکرد مغزش درد میکنه.

بعد از نیم ساعت ادامه دادن، پاهاش بی اختیار جلوی ساختمان مسکونی آشنایی متوقف شدن، سرش رو بلند کرد و با شناختن جایی که اومده بود نگاهی به اطرافش انداخت،چرا اینجا اومده بود؟

حتی یادش نمیومد تصمیم گرفته باشه به اون کارگاه بیاد!

اروم نفس میکشید، به طرز عجیب غریبی اروم و خنثی بود…

دقایق طولانی فقط به اون در خیره شده بود،انگار هر لحظه که بیشتر اونجا می ایستاد،وزنه ای به وزنه های روی شونه هاش اضافه میشدن. 

پاهای سردشو به جلو حرکت داد و قدم برداشت، جلوی در بزرگ و رنگ و رو رفته اش ایستاد، اروم دستش رو جلو برد و محافظ صفحه رمز رو کنار زد،پر از گرد و غبار بود. به جز چند کلیدی که غبار کمتری داشتن و مشخص بود که افرادی قبلا سعی داشتن وارد بشن اما مثل اینکه موفق نبودن! البته این رو جان وقتی فهمید که رمز رو وارد کرد و در باز شد،رمزی که متعلق به ده سال پیش بود و اگر عوض نشده بود…یعنی اونجا سالها خالی از سکنه بوده..

باد شدید تر می وزید،خیابونی که درش ایستاده بود خلوت بود و پر از ساختمان های نیمه کاره و مخروبه، حتی یک دونه از لامپ تیر برق های توی خیابون روشن نبود.

نفس دیگه ای کشید و در رو به آرومی کشید و قدمی به جلو گذاشت.

ثانیه ای همونجا مکث کرد،حتی برای ساده ترین چیز ها هم مغزش سریع پردازش نمیکرد که بهش دستوری بده، پلکی زد و در کشویی رو بست،از سرمای فلز ،دستاش بیشتر سِر شده بودن.

دستشو روی دیوار آجریه پشت سرش کشید و بالخره کلید برق رو پیدا کرد،مطمئن نبود که بعد از اینهمه سال هنوز نسوخته باشن اما بعد از زدن کلید و روشن شدن مهتابی های دو طرف کارگاه بعد از چند بار خاموش و روشن شدن،نفس عمیق تری کشید و نگاهشو بدون عجله و به اهستگی دور تا دور انبار پر از خاک و وسایل قدیمی چرخوند.

چشمش به کاناپه رنگ و رو رفته و پر از چرک قرمز رنگی افتاد که دیگه نمیشد بهش قرمز گفت! بیشتر شبیه رنگ یه خونِ کثیف شده بود.

Hot, Like Ice {کامل‌شده}Where stories live. Discover now