Part5

885 198 6
                                    

ویبره گوشی توی جیبش باعث شد وسایلی که دستشه رو روی زمین بزاره ، گوشی رو بیرون کشید و با دیدن اسم ونهان لبخند کمرنگی زد ،بالاخره زنگ زده بود! جواب داد
«فکر کردم میخوای باهام کات کنی !»
ونهان حرصی گفت
«مگه من دوست دخترتم؟!
ادرس خونتو برام ارسال کن.»
گفت و تماس رو قطع کرد، ییبو بعد از نوشتن ادرس خونش و ارسال کردنش ،دوباره وسایلشو از روی زمین برداشت و به سمت آپارتمانش راه افتاد.
فردا روز تعطیل بود و از فروشگاه کلی خرید کرده بود دلش میخواست مثل قدیما برای خودش اشپزی کنه و البته که توی این کار حرف نداشت!
به سر خیابون رسید و از همونجا تونست موتور مشکی رنگ ونهان، که جلوی ساختمان پارک شده رو ببینه!
به موتورش تکیه داده بود و خیره به زمین توی افکارش غرق بود، همین که ییبو بهش رسید پلاستیک های توی دستشو توی بغلش پرت کرد و ونهان هول شده تونست قبل از زمین افتادنشون اونارو بگیره.
«هوی روانی»
ییبو خنده ای کرد و راه افتاد و ونهان هم به دنبالش قدم برداشت،وارد لابی که شدند ونهان نگاهی به دور تا دور نمای شیک و زیبای لابی  انداخت و  خودشو به ییبو رسوند
«فکر میکردم شدی بادیگارد بهت بدبختی میدن،نگو که توی پر قو نگهت میدارن!»
ییبو در جوابش خنده ارومی کرد. اون و نیهان تنها کسایی بودند که سالی یبار خندشو میدیدن!
وارد اسانسور که شدند، ونهان با غیظ بهش نگاه کرد و دکمه طبقه هفت رو زد
«یه وقت خجالت نکشی بیای ازم عذر خواهی کنیا!»
یا صدای دینگ توقف در باز شد و ییبو زودتر بیرون رفت
«عذر خواهی؟!
اونی که برای بار هزارم قضیه ای که نقطه ضعفمه رو میکشه وسط تویی لی ونهان!»
با تحقیر تو صورتش گفت و البته که ونهان مثل همیشه حرفای تند تیز ییبو رو به سمت چپش دایورت کرد!
کارت انداخت در با تیکی باز شد ،همین که وارد شدند، ونهان سوتی کشید
«واااااو واو ببین ییبوی بچه پولدار بالاخره تو چه خونه ای زندگی میکنه، بچه پولداری که خوشی زد زیر دلش و ده سال توی پرورشگـ ...»
هنوز حرفشو تموم نکرده بود که ییبو یقشو گرفت و توی اشپزخونه کشیدش
«دهن گشادتو ببند و شام درست کن،لشتو آوردی اینجا و من خستم برای اینکه واست غذا درست کنم!»
ونهان دست به کمر به ییبویی که از اشپزخونه خارج میشد زیر لب فحش میداد،ییبو داد زد
-«عوضی...دارم میشنوم!»
+«میگم که بشنوی !»
وارد حمام توی اتاقش شد و لباساشو از تنش کند.
اب رو تنطیم کرد و زیر دوش رفت و با بستن چشماش به یاد ترسی افتاد که توی دل شیاو جان به وجود اورده بود، هرباری که میدیدش، تمام تنش از خشم آتیش میگرفت و می‌سوخت،
از اینکه هیچکس حتی صمیمی ترین دوستش هم از دردش خبر نداشت سنگینیه غمش چندین برابر میشد..
روزی که پدر و مادرش بخاطر روح آسیب دیده تنها پسرشون مردند روح ییبو هم مرده بود.
دلش مردن جسمش رو میخواست، ولی نه قبل از زمین زدن باعث و بانیِ کشته شدن روحش!
«زندگیمو تباه کردی شیاو جان پست فطرت»
زیر لب گفت و مشتی توی دیوار جلوش زد.

Hot, Like Ice {کامل‌شده}Where stories live. Discover now