Part4

925 211 6
                                    

جان سعی کرد مچشو از حصار دست قوی و محکمش خارج کنه اما زورش بهش نمیرسید،
با بیرون رفتنشون باد نسبتا سردی به پوست داغش برخورد کرد ، چشماشو لحظه ای بست،نمیتونست کمی اروم بشه.

ییبو به طرف کوچه پشت بار و جایی که ماشین پارک شده بود ،کشیدش.
جان همونطور که تقلا میکرد خودشو آزاد کنه با خشم داد زد
«به چه جرئتی اینطوری با من رفتار میکنی وانگ ییبو!
من رییستم!!»
ییبو سرشو کمی به سمتش چرخوند و نیشخند مسخره ای زد که جان رو جری تر کرد
«از همین الان اخراجی !»
ییبو در جلوییِ ماشین رو باز کرد و تقریبا روی صندلی جلو پرتش کرد و کمی به روش خم شد
«متاسفم رییس شیاو! فکر نمیکنم قدرتشو داشته باشی!»
راننده که با باز شدن در و پرت شدن جان به داخل ماشین چرتش پریده بود،شوکه بهشون نگاه میکرد،ییبو رو بهش کرد
«رییس شیاو رو سالم و سلامت به خونشون برسون و مطمئن شو که بعد از رفتنش به داخل خونه از اونجا بری،الکل نوشیدن!»
راننده که به تته پته افتاده بود، تند تند سرشو تکون داد
«ب..بله رییس»
رییس خطاب کردن ییبو باعث شد جان با نگاهی اتشین به سمتش برگرده ، مرد جوون کم مونده بود گریه اش بگیره
«بب... ببخشید»
فورا ماشین رو روشن کرد و یببو عقب رفت و درو بهم کوبید و دست به سینه به دور شدنشون خیره شد‌.

خسته پلک زد ،از اینکه نتونسته بود خشمش رو کنترل کنه عصبی تر هم شده بود،نباید انقدر زود شیاو جان رو به شک مینداخت!
لگدی به دیوار کنارش زد،اصلا چرا باید مهم میبود؟! کاری که میخواست رو میکرد! اون موش کثیف باید بیشتر از اینا خشمشو میدید!
دستشو روی فک و  گردنش کشید،درد میکرد و اگر ونهان اونجا بود قطعا سرزنشش میکرد که دست از کاراش برداره چون فقط داره به خودش آسیب میزنه…

ویبره گوشیش باعث شد  دست توی جیب شلوارش ببره و گوشیشو بیرون بکشه، اسم نیهان روی صفحه روشن و خاموش میشد،
احتمالا به زودی به شانگهای میرسید و ییبو نمیخواست بهانه ای دستش بده، دکمه سبز رو لمس کرد و روی گوشش گذاشت،
صدای حیرت زده توأم با ذوق لطیفی توی گوشش پیچید
«وانگ ییبو!
باورم نمیشه جوابمو دادی!»
ییبو با سکوتش جوابش رو داد،وقتی نیهان دید چیزی نمیگه ادامه داد
«من به زودی میام شانگهای، لطفا منتظرم بمون باید ببینمت...»
«….»
«دلم برات تنـ...»
هنوز جملشو کامل نکرده بود که ییبو تماس رو قطع کرد !
با تلخی خنده کوتاهی کرد، نفس عمیقی کشید، چشماش میسوخت، چند سال بود که صداشو نشنیده بود.
هنوزم هرچیز مربوط به گذشته باعث سوختن قلبش میشد،
هرجای زندگیشو نگاه میکرد چیزی برای خوشحالی نبود…
و نیهان با اونطوری ترک کردنش همه غرورشو شکسته بود.دلتنگیه الان اون دختر براش مسخره میومد.

دستاشو توی جیبش برد و
به طرف خیابون اصلی راه افتاد تا  برای مسیر خونه اش تاکسی بگیره،فقط یک ساختمان با آپارتمان شیاو جان فاصله داشت!
چند شب بود که باز کابوس میدید، درست نتونسته بود بخوابه، امیدوار بود الکلی که خورده  کمی به کمکش بیاد .

Hot, Like Ice {کامل‌شده}Où les histoires vivent. Découvrez maintenant