Part9

800 182 11
                                    

چسبیده به بدنش کنار اپن بار ایستاده بود ،
با انگشتاش روی میز با ریتم خاصی ضرب گرفته بود و موشکافانه به نیم رخش خیره بود،
چشم ها،مژه ها، خالی که زیر لبش بود، گردن ،شونه و تک به تک اجزای صورت و بدنشو زیر نگاه سردی که باعث داغ شدن بدن اون مرد میشد، میگذروند.
اما شیاو جان نگاهش رو پایین انداخته بود و به رگ های برجسته دست بادیگاردش خیره بود، سنگینی نگاهش رو حس میکرد اما دلش نمیخواست یا شاید نمیتونست که برگرده و بهش نگاهی بندازه.
دقیقه‌ای بعد ،دو گلس و بطری ای جلوشون گذاشته شد ، ییبو بطری رو برداشت و بالاخره دل از صورتش کند و هردو گلس رو پر کرد،اول برای جان و بعد برای خودش.
جان اروم بود،
اروم  پلک میزد و نفس می‌کشید، حس سنگینیه زیادی میکرد، انقدری که نمیتونست حتی سوالی برای اینکه چرا وانگ ییبو به اینجا آورده بودش بپرسه!
سر و صدای اون فضا انقدری زیاد بود که به راحتی صدا به صدا نمیرسید، خیلی شلوغ بود و تاریک، همه تقریبا به هم چسبیده ایستاده بودن و تکون میخوردن و میرقصیدن و می‌نوشیدن.
بار تقریبا معروفی بود و زمانِ دانشگاه با دوستاش چند باری اومده بود،اما بعد از اون دیگه نه! چنین جایی نرفته بود،
جرئت نکرده بود!
دوباره یاد اون سایه حالشو منقلب کرد،چشماش رو بست و دو انگشت اشاره و شصتش رو  روی پل بینیش فشرد.
انقدری منگِ اتفاق چند ساعت پیش بود که نمیدونست چرا وقتی وانگ ییبو ازش خواسته بود از ماشین پیاده شه،بدون هیچ حرفی پیاده شده بود و باهاش به اینجا اومدن بود.

پیک کوچیک روی میز رو برداشت و به گلس ییبویی که منتظر بود، زد و همشو توی دهنش ریخت، چهره اش کمی جمع شد و قبل از اینکه روی میز بزارتش توسط شخصه کنارش، دوباره پر شد.
بعد از خوردن پیک دوم ، که همچنان ییبو بهش خیره بود ، سرشو چرخوند و با چهره ای خنثی پرسید
«خب؟!
چرا منو آوردی اینجا؟»
مردی که سمت راستش درست کنارش ایستاده بود مست بود ،
کمی عقب تر اومد و ناخواسته خودشو به جان چسبوند، بدن جان اتوماتیک‌وار حرکت کرد و به سمت ییبو کشیده شد و بیشتر از قبل بهش چسبید،
دست ییبو بالا رفت و از زیر کتش رد شد و روی پیراهنش ،درست روی گودی کمرش گذاشته شد و نامحسوس بیشتر به سمت خودش کشیدش.
جان شوکه نگاهی به دستش که روی بدنش بود انداخت و غرید
«دستتو بکش!»
ییبو بی اهمیت ابرویی بالا انداخت و دوباره پیک هردوشونو پر کرد،جان با جدیت بهش خیره بود ، حتی نفس کشیدن های وانگ ییبو هم کلافه اش میکرد و از حس گرم موذی ای که برخلاف جریان رودخونه‌ی مغزش پیش میرفت و توی قلبش میجوشید، کلافه و کلافه ترش کرده بود!
اینکه عصبی بود،اما داغیِ دست روی کمرش و عطر و نفس های اون مرد حواسش رو جای دیگه ای پرت میکرد عصبی تر میشد!

«دوست نداشتی حالا که حالت بهم ریخته اس بیای اینجا حالتو عوض کنی؟!»
ییبو جواب سوالش رو داد و جان با چشم های ریز شده پرسید
«منظورت چیه؟!»
ییبو سرشو عقب برد و نگاه اجمالی به اطرافش انداخت  و جان برای اینکه بتونه از روی دهنش بفهمه چی میگه به لب های پف کرده اش خیره شد ،اما با فهمیدن چیزی که گفت تقریبا شوکه شد
«هر کدومشون رو بخوای برات میفرسمتش تو اتاق ،رییس شیاو!»
نیشخندی زد و سرشو بالا برد و  محتویات گلسشو توی دهنش ریخت و نگاه خیره و شوکه ‌ی جان از لب هاش روی سیبک گلوش جایگزین شد.
«چی؟!»
ییبو سرشو پایین آورد و جلوتر اومد ، نفسشو توی صورتش داد
«کیوت یا هات؟!»
نگاهشو پایین انداخت و به پایین تنه اش خیره شد و با تحقیر گفت
«فکر نمیکنم رو باشی،طرف تاپ باشه؟!»
سرشو بالا اورد و با چشم های به خون نشسته‌ی جان روبرو شد، نیشخندش تبدیل به تک خنده ای شد و با رضایت دستشو روی کمرش فشرد.

Hot, Like Ice {کامل‌شده}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora