E08

327 94 74
                                    

با یک پارت فوق کوتاه اومدم😅 در عوضش خدا بخواد این هفته دو پارت داریم.

قسمت هشتم

با کمک جان نشست و هم دیگر را در آغوش گرفتند تا تکامل به پایان برسد.
"ییبو با سه شماره چشماتو باز کن." دست جان هنوز روی پهلویش بود و آرام نوازشش می کرد تا از اضطرابش بکاهد.
"یک"
"دو"
پادشاه جهنم آرام می‌شمرد، خوشحال بود ولی دلشوره ی عجیبی داشت.
"سه"
آرام چشم هایشان را باز کردند و به هم خیره شدندشدن لبخندی زدند و عشق را با چشم هایشان به هم انتقال دادند.
سوی نگاهشان به سمت بال های بزرگ یکدیگر رفت.
این اشتباه بود؛ یک‌ چیزی ایراد داشت.

فاجعه رخ داده بود...

همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد. شیائو جان دستش را به سرعت دراز و قبل از اینکه شاهزاده خود را عقب بکشید، پری از بالش کند؛ پسر جوان از روی درد یهویی نالید.
ییبو از این حمله و چهره ی درهم جان ترسیده بود، خودش را عقب می کشید و در این بین از روی تخت پایین افتاد.
جان پر را در مشتش نگه داشته بود، دست دیگرش را به پشتش برد به پرهای روی بالش‌ چنگ زد و دسته ای از آن را کند؛ دو دستش را میان دستانش گرفت.
ییبو از وقتی اخم جان را دیده بود فهمید بود که جان از این تکامل خوشحال نبود و حالا علتش را می‌فهمید.
از خشم می لرزید به ییبو نگاه کرد.
"بگو چه غلطی کردی؟ تو چی هستی یه شیاد؟"
اشک های شاهزاده سرازیر شد.
"من بی خبرم جان، من... منم نمیدونم چرا اینطوری شد، م...مگه مهمه اصلا؟"
جان به سمت ییبو خیز برداشت و بدنش را بر روی زمین کوبید؛ رویش قرار گرفت.
"لعنت بهش، تو هویت منو دزدیدی بعد میگی مگه مهمه؟"
مشت محکمی به صورت ییبو زد.
"مهمه چون تو هم مثل آیواس یه خیانت کاری، چه جوری اینکارو کردی عوضی؟"
موهای ییبو را چنگ زد و سرش بالا کشید. شاهزاده فقط از درد ناله می‌کرد و به دست همسرش چنگ می زد.
"فقط بگو چطور این کار رو کردی؟ میگذرم ازت فقط بگو چطور رنگ بال هامون باهم عوض شده؟"
اشک چشمان ییبو را تار کرده بود و ترس زبانش را لال.
"من...من نمیدونم"
جان تغییر پیدا کرد و ناخن هایش روی گردن ییبو کشید و چنگ زد.
"دروغ میگی، مثل سگ دروغ میگی! الکی نبود که آیواس تو رو به عنوان جفتم بهم نشون داد ،اون فقط به دنبال منفعتش بود؛ شاید توام حرومزاده ی اون و پادشاهی"
ییبو با هر چیزی کنار می آمد، حتی اگر جان با حرف هایش کل خاندانش را له می کرد چیزی نمی‌گفت ولی شرافت و شخصیتش برایش مهم بود.
"خفه شو! تو یه متوهمی که همش من رو مقصر میبینی و خودت رو عاشق. من روحمم خبر نداره چطور رنگ بال های تو سفیده و مال من مشکی."
اخم های جان در هم رفت و از خشم صورتش سرخ شده بود. قبل از این که ناخن هایش را در ییبو فرو کن، دستش را عمیقاً گاز گرفت و بیرون کشید.
جان از درد فریادی کشید و از روی ییبو بلند شد. خودش را به در و دیوار می کوبید و صدا هایی عجیب از خودش در می آورد؛ صدای گریه، ضجه و جیغ که ناگهان آتش گرفت. شعله هایی بلند که گوشتش را می سوزاند.
این صحنه های برای روحیه ی ضعیف ییبو زیاد بود و شوکه نگاه می کرد بی هیچ حرف و حرکتی.
جان خودش را بغل کرده بود، می سوخت و درد می کشید.
" ییبوی لعنتی، فرار کن بیشتر از این نمیتونم خشم جان رو کنترل کنم. فرار کن!"
دیابلوس بود؛ بُعد خشم داشت با جسم و روح صاحبش می جنگید تا او را نجات دهد.
تمام وجود جان پر از خشم بود، آنقدر که دیابلوس جلویش کم آورده بود.
وقت فرار بود، اما مگر شاهزاده اجازه می داد که صداقتش پایمال شود و برود؟
زیر سوال رفته بود، تمام دوسال عشق و علاقه اش، صداقتش و تمام رفتار و حس هایی که ییبو برایشان زحمت کشیده بود، با خاک یکسان شده بود.
«حتی اگه عاشق باشی، یه جایی کم میاری و بیرحم میشی. اونجاست که از همه چیز می گذری و پر از خشم میشی.
نفرت همه وجودتو می‌گیره و اونقدر داخلت نفوذ می‌کنه که دیگه اکسیژن تنفس نمیکنی ،میخوای خونش رو زمین بریزی و فقط بوی خون تو دماغت بپیچه. یه عاشق هم می‌تونه قاتل باشه، قاتل عشقش! قبل اون خودش رو کشته.
اگه دیدی لهت کردن له کن، تا ازت قدرت نبینن باورت نمی کنن. توی جایی که پراز سر و صداست تو باید داد بزنی و صدات اونقدری بلند باشه که حرفاتو بشنون. گاهی باید خودتو ثابت کنی و حقتو بگیری، از خشم پر شو جلو برو! نشون بده تو کسی نیستی که بهت ظلم کنن.»
خشم وجود شاهزاده را در بر گرفت و ریسمانش را دور افکار و احساساتش پیچید.
به سمت آتش قدم بر داشت. موهایش به آهستگی رنگ باختند، تار بود بدنش تغییر کرد و چنگال های طلایی اش را احساس می کرد .
رنگ از وجود ییبو رخت بسته بود و رفته بود، سفید برجا مانده بود. چشمانش از اشک خشک شده بود و لبانش را، پوزخندی مزین نموده بود.
دستش را بالا برد و چنگش را بر جسم اسیر آتش، کشید.
خون بر روی لباس سفیدش پاشید. جلوی چشمان متعجب جان ناخن هایش را بیرون کشید و لیس زد. آتش خاموش شد. جدال تموم شده بود و انرژی جان به اتمام رسیده بود و با زخم نسبتا عمیقی که برداشته بود، نتیجه را به دیابلوس واگذار کرده بود.
دیابلوس همانطور که بر زمین می خورد به شخص جدیدی که رو به رویش ایستاده بود نگاه کرد، نفس نفس می زد و صورتش درد را داد می زد .دستش را بر روی زخمش گذاشت، کمی زمان نیاز داشت تا قدرتش باز گردد.
"عوضی، تو کی هستی؟ ییبو کجاست؟"
پسر زیبارو با پوستی سفید تر از برف پوزخندی زد.
" شاهزاده ی ترسوتون وقتی واکنش جان رو به خاطر تفاوتش دید، خودش رو باخت. کوچولوی بیچاره الان یه گوشه داره زار میزنه و کمک می خواد."
رو به روی دیابلوس نشست. لیسی به گوشش زد و کنارش زمزمه کرد.
"بُعد جذابی هستی، ازت خوشم میاد دیابلوس، قراره از این به بعد بیشتر منو ببینی هم تو هم اون صاحب کورت که آدم بد و خوب رو تشخیص نمیده."
بلند شد و دستش را بین موهای بلند سفید با رگه های طلایی کشید. یا در حال پوزخند زدن بود یا لبخند.
"راستی پرسیدی من کیم؟ خوب بخوام تو یه جمله برات بگم؛ من کارنا م ، زیباترین و خاص ترین بعد جهان و البته طرد شده. راستی نمی خوای باید ورودمو به این دنیا خوش آمد بگی؟"

*کارنا:فرشته ای زیبا رو و مهربان ( کیارش:فرشته ای مغرور و طرد شده )از صفات کیارش برای کارنای فعلی استفاده شده

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

*کارنا:فرشته ای زیبا رو و مهربان
( کیارش:فرشته ای مغرور و طرد شده )از صفات کیارش برای کارنای فعلی استفاده شده.

___________________________________________
های گایز هولان هستم😍💙
این قسمت کوتاه بود میدونم ولی خوب اوضاع خرابه😂 اتفاقا سنگینن برای یه پارت بیشتر از این نمیشه مانور داد.

سوال داشتید در خدمتم ،اوضاع یه کم پیچیده شده.
ممنون بابت انرژیاتون.
بچه ها ووت ها کمه 😉پس بی زحمت ووت و کامنت فراموش نشه💙

The Blackness That Gave You To Me(Zsww)Where stories live. Discover now