ییبو چشمهایش را باز کرد، خود را در آغوش همسرش یافت. جان دستش را زیر سر ییبو گذاشته بود و دست دیگرش را روی شکم برجستهی شاهزاده بود.
خانوادهشان کنار هم جمع شده بود. از جایش بلند شد و بیرون رفت. کمرش به شدت درد میکرد؛ با به یادآوردن طلسم، سنگینیاش در وجودش بیشتر شد.
آرام قدم میزد تا عضلاتش نرم شود."ییبو... وایستا!"
جان به سرعت به سمتش دویید. نفس نفس میزد و رنگش پریده بود.
"خوبی؟ درد داری؟ چرا بلند شدی؟"
ییبو بی تفاوت نگاهش کرد.
"تو این چند ماه که نبودی، زندگی کردم! الانم دارم به زندگیم میرسم."
بغض به گلوی پادشاه چنگ زد، غمش را فرو خورد و لبخند گرمی زد.
"میدونم، تو خیلی بالغ تر از گذشته شدی ولی بذار کمکت کنم."
دست ییبو را گرفت. انتظار نداشت ییبو دستش را کنار بزند.
"بهت حق میدم در قبال بچت احساس مسئولیت کنی؛ اما بهتره جلوی دست و پام نباشی، چون من همون آدم سابق نیستم که بهت اجازه ی هر کاری بدم."آرتور که آن دو را زیر نظر گرفت بود. سریع بینشان قرار گرفت.
"واییی ببین کی اینجاس، پادشاه جهنم."
به ییبو نگاه کرد. درک میکرد پسر هنوز از اتفاقات گذشته عذاب میکشید و از طرف دیگر عاشق بود. بین جدال منطق و احساساتش، ییبو فشار زیادی را تحمل میکرد.باید برای ییبو فرصت میخرید.
دست جان را گرفت و به دنبال خودش کشید.
" بیاااا میخوام همهی اسفیرا رو نشونت بدم."
همانطور که جان را به دنبال خودت میکشید.
"ببینین همسر ییبو اومدهههه."
ییبو لرزی را در بدنش احساس کرد، به سمت کوره رفت و دستش را با فاصله از دهانه ی آن گرفت.
ناگهان درد تیزی در دستش پیچید. فریادی زد و عقب رفت.
به کف دستش نگاه کرد. پوستش فقط کمی از گرما سرخ شده بود، اما احساس میکرد که گوشت و پوستش در حال ذوب شدن است.
ناله ای از درد کرد.
با حداکثر سرعتی که میتوانست، دوید. دستش را درون آب سطل گوشهی اتاق فرو کرد و همان جا به دیوار تکیه داد تا خوابش برد.جان از این طرف به آن طرف کشیده میشد.
آرتور جز به جز اسفیرا را به او نشان داده بود.
" خاله نئول جزو خدمههای پدر ییبو بوده؛ چون یک شب از عالیجناب پرستاری کرده و تبشون رو اندازه گرفته، اون عفریته به اینجا تبعیدش کرده. همسرش سال پیش فوت شد و بچه نداره. این گلها رو خودش پرورش میده."
جان تردید داشت که بپرسد.
"ببخشید... خاله گل پیونی هم دارین؟"
زن میانسال سری تکان داد و آرتور به جایش جواب داد.
"ییبو همه ی گل پیونیها رو تو باغچهی عمارت خودش کاشته و هیچ وقت بذرشو نفرستاده تمام گلهای پیونی یه جورایی فقط برای شاهزادهن."
جان سرش را پایین انداخت.
"میدونی من و ییبو چه جوری عاشق هم شدیم؟"شاهزاده لموریا آهی کشید.
" همه داستان عشق شما، دردهای ییبو و زجرهایی که تو کشیدی رو میدونن. ییبو همه رو تو یه دفتر نوشته بود. یه روزی سلیا دفتر ییبو رو میدزده و اون رو بلند بلند میخونه و همه میشنون."
آرتور با به یادآوردن آن دختر زیبا که از معشوقههای سابق پادشاه بهشت بود، سر تاسفی تکان داد.
ESTÁS LEYENDO
The Blackness That Gave You To Me(Zsww)
Fantasíaرویایی که به نظر دست نیافتنی میآمد، با روح و قلب شاهزاده بهشتی پیوند خورده بود... شاهزاده ای که در ناز و نعمت فراوان زندگی کرده بود، اکنون در هفدهمین سالگرد تولدش، تنها یک آرزو را تمانا میکرد ، آغوش دلنشین عشقی که از او گرفته شده بود! قسمت هایی از...