هاییی 😃 آیم بککککککک
طول کشید این بازگشتم چون بچه ها گفتن که با روال قبل ادامه بدیم. و این چند روز نتم خیلی ضعیف بود😅 نتونستم اپ کنم براتون.
یه توضیحی بدم بعدی که تایفون صداش کرد ساموئل بوده و ویرایش شده. گیج نشید یهو ولی این پارت سعی کردم توضیح بدم راجب میسو و ساموئل تا گیج نشید باز چیزی بود در خدمتم😅قسمت دهم
دو هفته از آن اتفاق می گذشت؛ ییبو کاملا بهبود پیدا کرده بود. در کاخ جهنم زندگی می کرد، اما نه پادشاه این کاخ را می دید نه نشانه ای از او.
هر شب به اتاق مشترکشان می رفت و ساعت ها انتظار می کشید تا همسرش بار دیگر هوای به آغوش کشیدنش را کند.گاهی دیوانه می شد، خنجری بر میداشت تا بال های نفرین شده اش را جدا کند. بال هایش قدرت و نفرینی در بر داشت که در برابر ییبویی که حتی نمی دانست چه بلایی بر سر زندگی اش آمده، به راحتی کوتاه نمی آمد. خنجرش را بر روی بال هایش میکشید، درد داشت ولی ردی از زخم نبود.
روزهای بدون جان می گذشت و ییبو با روح و قلبی شکسته زندگی می کرد. هنوز آخرین ملاقاتشان را فراموش نمی کرد. هیچ وقت درد اسیر شدن بین بدن مارهای تایفون ، ساموئلی که جسمش را به دست گرفت و سیلی و حرف های جان را فراموش نمی کرد.
گاهی میان عذاب های روحیش له می شد و دنبال نفس بود که بداند زندگی هنوز جریان دارد.
شاید بوسه ای بر لبان جان می توانست نظرش را برگرداند. تنها به دنبال بهانه ای برای زندگی کردن بود ولی همه چیز دست به دست هم داده بود تا به ییبو ثابت شود مرگ هرچند ناحق، مناسب اوست.
روی تختشان نشسته بود شبی دیگر می گذشت و ییبو قرار بود بدون جان بخوابد. عشقشان راه پر فراز و نشیبی داشت، شاید درست ترین تعریف این بود فراز و فراز و ناگهان سقوط آزاد.
در اتاق کوبیده شد و پادشاه جهنم با هیبت سابق اما ترسناک تر وارد شد. پوستش رو به سرخی می زد و چشمانش تماما سیاه بود.
بدون حرفی موهای ییبو را گرفت و به دنبال خود کشید و بی توجه به صدای جیغ های ییبو که کل کاخ را پر کرده بود، او را روی زمین به دنبال خودش میکشید.
چندتا از افرادش با چهره های عجیب سوخته و تاول زده از دو طرف دستانش را گرفتند. به دستور سرورشان به اتاق نسبتا تاریک و نمور بردند؛ به زنجیر کشییدنش.
سطلی از آب یخ بر روی تن و صورتش پاشیده شد.
چند روزی بود که ضعف شدیدی داشت و این اب یخ لرزه بر اندامش انداخت.
در دلش فکر می کرد که ممکن است فرد مقابلش جان عصبانی باشد که اخرین بار ملاقاتش کرد؟
یا دیابلوسی که به او گفت که فرار کند چون نمیتواند خشم درون جان را کنترل کند.
YOU ARE READING
The Blackness That Gave You To Me(Zsww)
Fantasyرویایی که به نظر دست نیافتنی میآمد، با روح و قلب شاهزاده بهشتی پیوند خورده بود... شاهزاده ای که در ناز و نعمت فراوان زندگی کرده بود، اکنون در هفدهمین سالگرد تولدش، تنها یک آرزو را تمانا میکرد ، آغوش دلنشین عشقی که از او گرفته شده بود! قسمت هایی از...