هنوز هم با به یاد آوردن آن روز بغض گلویش را میفشرد. ییبو تمام دوستان و بخش زیادی از خانوادهش را از دست داد.
جان سه شبانه روز ییبو را به حال خود رها کرده بود تا با گریه کردن، فشار این غم را تحمل کند.
آیواس وقتی بیقراریهای ییبو را دید، رفت و برنگشت.
جسدها یک به یک، انواری درخشان از خود ساطع میکردند و از بین میرفتند.
روزها پشت هم میگذشت، اما غم از دست رفتن عزیزانشان کم نشد، با این حال باز در کنار هم میخندیدند و زندگی خوبی داشتند.
جان همچنان در برابر رفتن به جهنم مقاومت میکرد. ییبو هم خبر مرگش را پخش کرد، که خانوادهی سلطنتی بیخیال پسرشان شوند و همینطور هم شد؛ پدرش حرومزادههای زیادی را به وجود اورده بود، یکی از آنها میتوانست تا سالها سگی وفادار برای پدرش باشد.
شنیده بود پدرش از بیماری لاعلاجی رنج میبرد، بدنش از درون میسوخت و درد میکشید. کل روز را در بستر میخوابید؛ سپس با جادو زخمها را از بین میبرد و شب را با دوشیزهای زیبا سر میکرد.
خیانت، تجاوز ، طمع، اسراف، ظلم، جهالت و...
بیماری لاعلاج برای این مرد کمترین مجازات و نهایت بخشندگی خداوند بود.
دل ییبو که آرام نگرفت، مطمئنا این پایان کار آن مرد نخواهد بود و زجر کشیدنش نیاز به زمان داشت تا جواب گناهان را پس گیرد.
امروز همراه با پسرش کمی قدم زده بود کودکش میتوانست راه برود و با اصواتی صدایش میکرد. خودش هم نمیدانست چطور ولی میفهمید که پسرش چه میگوید. او و جان تنها کسانی بودند که حرفهای آیکو کوچولو را متوجه میشدند. آیکو از وجودشان بود هر کدام روح و جانشان را به اشتراک گذاشتند و او را به وجود آورده بودند.
هوا رو به تاریکی می رفت، از پنجره بیرون را تماشا میکرد اما فکرش در جای دیگری بود. در خیال خودش بود که دستانی دور کمرش پیچید.
لحظهای ترسید دستانش را روی دستان مرد گذاشت. بدن مرد از پشت به بدنش چسبید و نفسهایش را کنار گوشش احساس کرد.
نفسی از روی آسودگی کشید. آن مرد آشناترین فرد بود، تکه ای از قلبش!" موقع اومدن کل مردم کوچه و بازار از زیبایی یه آرومای جوون حرف میزدن! دلم میخواست زبوناشون رو ببرم و چشماشون رو کور کنم؛ تو و زیباییت فقط مال منه!"
ییبو خندهای کرد.
در آغوش جان چرخید و دستانش را دور گردن همسرش حلقه کرد.
"این حرفها رو انقدر زدی که آیکو میخواست صبح دستمو بگیره، تردید داشت هی نگاه میکرد ببینه هستی یا نه!"
جان بوسهای بر پیشانی دلدارش زد.
" اون شاهد عشق بین ماست، اونطور رفتار میکنه تا تو نازش رو بکشی و لوسش کنی!"
ییبو با لبخند به حرفهای جان گوش میکرد. با او موافق بود، پسر کوچکشان به شدت وابسته و لوس بود با این حال دلیل نمیشد تا رفتار ییبو با فرزندش تغییر کند.
" اون هنوز دو سالش نشده، بهتر نیست بابای عزیزش کمتر حسودی کنه؟"
جان از او فاصله گرفت و آهی کشید.
"این وابستگی آیکو برامون دردسر میشه، این حرفم رو یادت باشه!"
حق با او بود ولی کی میدانست ییبو قرار است مدت ها حسرت بکشد که کاش به حرف جان گوش میکرد، کاش آیکو انقدر به او عادت نداشت.
زیبایی فرشتهگونه ییبو سریعا در بهشت پخش شد و حتی به دربار رسید.
پسری با نشانههای ولیعهد سابق دیده شده بود، پسر محبوب پادشاه.
بود و نبود ییبو تاثیری در خانوادهی سلطنتی نداشت. زمانی هم که متوجه شدند، آیواس تا مدتها خود را جای ییبو جا زده بود، کاری نکردند. همگی موافق بودند که نبود او برای بهشت بهتر است.
اما با گذشت ماهها و پیدا شدن ردی از شاهزاده، درباریان و ولیعهد باید از وجود او سودی میبردند.
پیشکش او به سرزمینهای قدرتمند در قبال اتحاد، حرکت بزرگی برای ولیعهد جدید بود.
YOU ARE READING
The Blackness That Gave You To Me(Zsww)
Fantasyرویایی که به نظر دست نیافتنی میآمد، با روح و قلب شاهزاده بهشتی پیوند خورده بود... شاهزاده ای که در ناز و نعمت فراوان زندگی کرده بود، اکنون در هفدهمین سالگرد تولدش، تنها یک آرزو را تمانا میکرد ، آغوش دلنشین عشقی که از او گرفته شده بود! قسمت هایی از...