این روز ها آرام تر راه می رفت، دیگر نمی دویید، نمی پرید. آرامش عجیبی بر بدنش حاکم شده بود. کاش جان کنارش بود، تا او هم میتوانست حس و حال پدرانه اش را خرج جنین درون شکمش کند.
"هی ییبو مادر شدن بدجوری بهت ساخته، هنوزم باورش برام سخته که بچه ی اون شیطان تو شکمته."
تاگاور جهنم اخمی کرد. به جوانی که به درخت تکیه داده بود خیره شد.
"آرتور، اون شیطان همه چیز منه."
جوان مثل همیشه طعنه ی تلخی زد.
"کجاست این همسر فوق العادهت وقتی که تو بدون قدرتات انقدر ضعیفی؟"
نفسش را صدا دار بیرون داد. دیگر مثل روزهای اول، به راحتی عصبانی نمیشد. فقط از درد نمکی که بر زخمش می پاشیدند، ابروهایش را در هم میکشید.
هیچکس نمیفهمید ییبو چه میکشد، ییبو تاوان پس می داد؛ تاوان قوی تر شدن، تاوان مستقل زندگی کردن، تاوان بهتر شدن.
ییبو قدرت واعتماد به نفسی که درونش می پیچید را احساس می کرد. به سمت آرتور رفت، با کف دست ضربه ای به سینش زد تا تعادلش برهم بخورد.
"اونی که الان نمی تونه روی پاهاش بمونه تویی. بهتره حواست به بره ها باشه، جای فضولی توی زندگی دیگران."
دو قدمی برداشت که به عقب برگشت.
"ضمنا دفعه ی دیگه به جای جان، من خنجر فرو میکنم داخل سینت."
رنگ از رخسار شاهزاده ی لموریا پرید. تغییرات ییبو را روز به روز می دید، شاید به روی خودش نمی آورد اما در دلش او را تحسین می کرد.
"هی گوسفند، نرو تو باغچه..."
به سرعت دنبال دام ها دویید. ییبو همان طور که صدای فریادهای آرتور، بر سر دامها را می شندید، وارد کلبه اش شد.
࿅࿇࿅࿇࿅࿇࿅࿇࿅࿇࿅࿇࿅
چند روز قبل:"می تونی کمکم کنی ؟"
همگی در حال غذا خوردن بودند و همه جا را سکوت گرفته بود و صدای خوردن قاشق به ته کاسه های چینی شنیده میشد. آرتور سرش را بالا آورد.
"چه کمکی؟"
ییبو مصمم بود و این را آرتور، خوب میدانست. این نگاه را خوب می شناخت. پس حرفش را رد نمی کرد، حتی اگر میگفت باید الان مرد، می مرد.
"می خوام یه تغییر اساسی تو ظاهرم بدم."
تا دیر وقت بیدار مانند و فکر کردند. چه تغییری می توانست ییبو را متفاوت تر از قبل کند؟جوناس و میشا را کنارشان نشانده بودند؛ کودکان بیچاره حتی فرصت بازی کردن، پیدا نکردند.
دو قلوهای نقاش شروع کردند ییبو را با مدل موهای مختلف کشیدن. آرتور هر بار ایرادی می گرفت و طرح جدیدی پیشنهاد می داد.
KAMU SEDANG MEMBACA
The Blackness That Gave You To Me(Zsww)
Fantasiرویایی که به نظر دست نیافتنی میآمد، با روح و قلب شاهزاده بهشتی پیوند خورده بود... شاهزاده ای که در ناز و نعمت فراوان زندگی کرده بود، اکنون در هفدهمین سالگرد تولدش، تنها یک آرزو را تمانا میکرد ، آغوش دلنشین عشقی که از او گرفته شده بود! قسمت هایی از...