E13

241 69 54
                                    

سلام هورلان برگشته😬
خیلی وقته نیستما... ممنونم از همه کسایی که پیگیر بودن.
*قراره از این به بعد تغییری توی بلکنس داشته باشیم. حذف کلمات جنسیتی. پس از این به بعد ملکه مذکر میشه آروتا و عروس مذکر میشه تاگاوُر
( این کلمات به زبان ارمنی هستند فقط من کلمه آروتاکوهی رو کوتاه کردم)

قسمت سیزدهم

فضای کاخ دوباره آرام شده بود، جهنم شده بود همان عمق زجر و درد دنیا. هنگامی که آسمان تاریک شد، ییبو چشم هایش را باز کرد. احساس سنگینی می کرد و کرختی بدنش آزارش می داد. دستش را تکیه گاه بدنش کرد و بلند شد، به اطرافش نگاه کرد. در اتاقی بود که، آخرین بار آرامشش را آن‌جا جا گذاشت.
به کنارش نگاه کرد و جسمی را که در خود مچاله شده بود را دید. شاید اگر ظرف پر از آب و دستمال های خیس را نمی دید، این احتمال را می داد که هر زجری که کشیده تماما کابوس بوده ؛ اما واقعیت، بی رحمانه تر بود.
چشمش به مه سیاه گوشه ی اتاق افتاد، تپش شدید قلبش را حس کرد، ناگهان تصویر جلوی چشمانش تماما سیاه شد.
با تکان خوردن تخت از خواب بیدار شده بود، خودش را مانند جنین جمع کرد که شاید قلب معشوقش به رحم بیاید، اما حتی سنگینی نگاهش را حس نکرد. بلند شد و روی تخت نشست.
"عزیزم، بهت..‌."
شاهزاده در میان حرفش پرید.
"فکر نمی کنم من عزیزت باشم‌."
نفس در سینه جان حبس شد.
"ییبو، ببین من متوجه اشتباهم شدم، گوش بده بهم من متاسفم."
ییبو رو به رویش نشسته بود، اما آنقدر بینشان فاصله بود که نمی توانست نزدیکش شود و به آغوش بکشدش.
"حرفی نزن که خودت بهش باور نداری، میدونی منم دیگه به حرفایی که میزنی باور ندارم."
اوضاع از چیزی که فکرش را می‌کرد خراب تر بود.
" من گفتم که متاسفم."
شاهزاده بهشت از تخت بلند شد و بدون آن که نگاهش کند، شروع به پوشیدن لباس هایش کرد.
" متاسف بودنت، چیزی رو عوض نمیکنه. شاید تا دو روز پیش برام مهم بود که بفهمی که چقدر دوست دارم و بعد تمام اون حرفات ، آره با یه متاسف بودن من تمام این گرد و خاکی که به پا کردی و آروم می کردم.اما الان نمیخوام"

قلبش لرزید. این لحن سرد، این صدای گرفته و چهره ی رنگ پریده چقدر برایش غریبه بود.
"میدونی جان، من خیلی اشتباه کردم. تمام اتفاقایی که برام افتاد حقم بود، من تاوان اشتباهاتمو دادم."
"نه... ببین ییب..."
مانند کودکی خردسال به لکنت افتاده بود.
چشمان خالی از حس ییبو رویش قفل شد.
" هی میگی ببین، خوب میتونی دقیقا بگی چیو باید ببینم، محبت زیادی که بهم داشتی؟ باشه تا یه جاهایش لحظات فوق العاده قشنگی داشتیم. ما قرار بود کنار هم خوشبخت بشیم ، نه اینکه من بشینم اینجا لحظات خوشیمونو برات گلچین کنم."
"بهم فرصت بده."
بلاخره توانست جمله ی کوتاهی به زبان بیاورد.
جایشان عوض شده بود. او نمیتوانست دربرابر حرفای دل ییبو حرفی بزند، کم آورده بود.
" وای ببین کی داره این حرف رو میزنه! فرصت؟ از کودوم فرصت دقیقا حرف میزنی؟ هرباری که تو من رو شکنجه کردی، من افتادم دنبالت که برت گردونم. فرصت های تو دیگه تموم شدن."
ناگهان خندید، خنده ای که پشتش غم و درد حس می شد.
" می دونی دقیق تر که فکر میکنم، من همش کنار دیابلوس بودم، نه تو. حتی اخرین لحظه اومد پیشم. بهم کمک کرد. پادشاه جهنم، بهتره بشینی به کارات فکر کنی چون حتی بعد درونیتم طرف منه."
تحقیر می‌شد، ییبو کاملا داشت تحقیرش می کرد.
" اما من عاشقتم، نه دیابلوس. ییبو من متاسفم ، من بابت تمام آزارهایی که بهت دادم معذرت می خوام ؛ من فقط نمی تونستم خودم رو کنترل کنم."
" از الان به بعد میتونی کنترل کنی؟"
شاهزاده بی رحمانه با او صحبت می کرد، بدون اینکه توجهی به حرف هایش کند. وقتی تردید جان را دید.
" حتی خودتم مطمئن نیستی. بازم وقتی مشکلی به وجود بیاد، میزنیم زندانیم میکنی، شاید این دفعه دیگه بکشیم. کنار تو بودن نه تنها برای خوشبختی من تضمین نداره بلکه حتی من سلامتیم رو دارم از دست میدم."
خودش را روی تخت جلوتر کشید. دست های ییبو را گرفت و به صورتش چسباند، اشک هایش پوست دستان معشوقش را مرطوب می کرد.
ییبو سرش را کج کرد و به سمت دیگر نگاه کرد. قلبش هنوز عاشق بود، تند میتپید. اما حتی اگر لازم بود قلبش را می کشت.
"تلاش کردم، خیلی تلاش کردم تا تو رو از دست ندم، اما انقدر برای نگه داشتن تو تلاش کردم خودم رو از دست دادم جان. میتونی من رو به خودم برگردونی؟"
آرام لب زد.
"جبران می کنم."
زانو زد. دستانش را عقب کشید تا چهره ی خیس از اشک جان را ببیند.
" میتونی جبران کنی؟ دردایی کشیدم؟ خوشحالی هایی رو که نابود کردی؟ آرزوهام که نابود شد؟ تمام انگیزه و عشقی که داشتم؟ لبخندامو؟ میتونی همشون رو جبران کنی و برگردونی؟"

The Blackness That Gave You To Me(Zsww)Where stories live. Discover now