به درختی تکیه داد، هوای طوفانی باعث شده بود از توان پروازش کاسته شود.
به تاریکی نگاه کرد؛ در اعماق تاریکی میان درختان، لبخند پهنی را می دید، سفیدی دندانهایش در آن تاریکی به وضوح مشخص بود، مانند هلال ماه." خیلی وقته دنبالمی."
آیواس از میان تاریکی بیرون آمد و زیر نور مهتاب قرار گرفت.
" هنوز مثل بچگیات تیزی."
جان پوزخندی زد.
" ببین چه موجودی هستی که اختیار بدنت، دستت نیست. توی تاریکی لبخند می زنی."
خندهی جیغ مانند آیواس پیچید.
"درسته من با سیاهی خوب بُر میخورم، اول پدرت و بعد تو."
جان با خشم به آن زن خیره شد.
" پدرم به تو اعتماد داشت ولی تو با جادو جای همه رو پر کردی و اون رو از همه جدا کردی. پدرم، همسرش رو با دستای خودش خاک کرد. تو جنون رو وارد خانواده ی من کردی."
آیواس داد زد.
"پدرت باید تاوان پس می داد. همونطوری که مادرت از دست رفت، میسو تو آغوش من مرد. پدرت تاوان خیانت کردن به پاکی میسو رو پس داد."
چشمان پادشاه جهنم را خون گرفته بود.
"پدرم بعد از دق مرگ کردن مادرم، متوجه شد که چقدر عاشقه. می دونست اما تو کاری کرده بودی احساساشو فراموش کنه. پدرم رو غم کشت، غم از دست دادن تنها امیدش. الان به نظرت میسو خوشحاله؟"
آیواس خم شد و سرش را مقابل جان تکان داد. لبخند زشت و ترسناکی زد، چاک دهانش تا نزدیک های گوش هایش باز شد.
" انتقام خوشایند نیست! توام به زنده بودنت نبال، میسو عاشق توی کوچولو شده بود، به خاطر اون توی سرتق هنوز زنده ای. کشتن یه بچه ۱۱ ساله که هی از گریهی زیاد غش میکرد، کاری نداشت."
جان لبخند ملایمی زد.
" اون بچه الان رو به روته، اما الان قوی تر شده. دلم میخواد شرحه شرحهت کنم، اما مردنت به همین سادگی ها نیست. تا زمانی که روشی برای زجرکش کردنت پیدا نکردم، نمیکشمت."
آیواس بلند کف زد.
" شگفت زده شدم! اما من نمیتونم دست نگهدارم، پس بهت این فرصت رو میدم تا انتخاب کنی. دلت میخواد بری پیش همسرت؛ یه چند سالی زندگی کنید تا ناکام از دنیا نرین یا همین الان از دستت خلاص شم. راستی پدر شدنتو تبریک می گم! بچهی خوشگلی میشه. من هر ۸ تا دخترم رو کشتن، بابای ییبو کشت!""قرار نیست بیخیال این انتقام مزخرفت بشی؟ تو که جای ییبو رو گرفتی، برو هر بلایی میخوای سر پدرش بیار، پدر و مادر من رو هم که دق مرگ کردی. دیگه دنبال چه انتقامی هستی؟"
YOU ARE READING
The Blackness That Gave You To Me(Zsww)
Fantasyرویایی که به نظر دست نیافتنی میآمد، با روح و قلب شاهزاده بهشتی پیوند خورده بود... شاهزاده ای که در ناز و نعمت فراوان زندگی کرده بود، اکنون در هفدهمین سالگرد تولدش، تنها یک آرزو را تمانا میکرد ، آغوش دلنشین عشقی که از او گرفته شده بود! قسمت هایی از...