تعریفی عام از عشق این است که جسم و روح یکی میشود، عاشق و معشوق به سبب این احساس باهم پیوند میخورند.
شاید بتوان تعریف دیگری از عشق را به زبان آورد؛ این است که عشق یعنی دیگری شدن، یعنی دیگری «منی» وجود نداشته باشد همه در «تو» خلاصه شود.
در گزینه ی اول دو نفر شبیه به هم میشوند اما در دومی،
«من» فدا میشود و تنها «تو» باقی میماند.
عشق با فداکاری پا برجاست...پادشاه آرام بر روی موهای همسرش دست میکشید.
"عزیز من، بیدار شو عشق قشنگم!"
ییبو در جایش تکان خورد و جسم کوچکی که کنارش به خواب رفته بود را به آغوش کشید.
لبخندی بر لبان جان نشست. صحنهی مقابلش زیباترین تصویری بود که در عمرش دیده بود.
خانواده ای که مال او بود، پسری که همسر ابدیش بود و کودکی که فرزندش بود.
"ییبوجان، بیدار شو، آیکو رو خفه کردی عزیزم!"
عجیب بود که کوچولویشان اعتراضی نمیکرد.
دستش را بینشان گذاشت و سعی کرد، آیکو را از بغل ییبو بیرون بکشد.
دست کوچولوی کودک روی دستش قرار گرفت و سعی کرد از خودش دور کند.
"نَتُن، یومای اُدمه!"
ییبو چشمش را ذره ای باز کرد. تا دقیقهی قبل از وجود پسرش لذت میبرد و لحن شیرینش باعث شده بود در پوست خود نگنجد؛ اما حالا...
"یوما کیه؟ جان بچه کی رو میگه؟"
اخمی کرد.
جان از این حسادت همسرش خندهای کرد و لبهی تخت نشست.
"وجودم لازم نیست اخم کنی داره تو رو صدا میکنه ، آروما و ییبو رو باهم ترکیب کرده شده یوما."
ییبو از ذوق لبخندی زد و پسرش را نوازش کرد.
"تو رو چی صدا میکنه؟"
جان از این کنجکاوی یهویی همسرش تعجب کرد.
"من راحتم همون بابا صدام کنه ولی وقتی خودشو لوس میکنه بهم میگه آباجی."
ییبو بوسی روی گونهی پسرش گذاشت.
"بامزهی من!"
جان دست به سینه سرش را کج کرد.
"پس من چی؟"
ییبو بلافاصله جواب داد.
"جلوی بچه اصلا حرفش رو هم نزن."
جان رو به پسرش گفت.
"آیکو، زمانی که بابا گریه میکرد میگفتی چه جوری بابایی خوشحال میشه؟"
کودک که تازه از خواب بیدار شده بود روی تخت نشست و چشمهایش را با دستان مشت شدهاش، مالید.
"یوما، بابا رو بوچ کنه، بابا دیه گِیه نَتُنه!"
جان به سمت ییبو خم شد و لبهایش را کوتاه بوسید؛ سپس آیکو را بغل کرد و به هوا انداخت.
"تا وقتی آرومات پیشمه، بابایی هرگز گریه نمیکنه."
این خانواده دیگر به خوشترین بخشهای تقدیرشان رسیده بودند؛ خوشیای که آمده بود تا ماندگار شود.مدتی بود که بالهای ییبو دیگر رنگ پریده شده بودند، و از سیاهی درآمده بود.
جان به شدت نگران بود و پیگیر دلیلش بود. امکان نداشت اجازه بدهد تا با سهلانگاریش اتفاقی برای آروتایش( ملکه مذکر) بیفتد.
حال ییبو روی تخت افتاده بود و اکیدنا، تایفون و جان بالای سرش ایستاده بودند.
" بُعد نگهبانش دچار آسیب شده، انگار وجود نداره."
ییبو به دلیل آنکه از روند کارهایشان میترسید، خواسته بود تا به طور موقت بیهوش شود؛ اما اکیدنا قبول نکرده بود. برای ظاهر شدن بُعد نیاز بود تا فرد بهوش باشد، فقط آنقدری با جادو ییبو را گیج کرده بود که متوجه اطرافش نشود.
اکیدنا زیر چشمی به تایفون نگاه کرد و با حرکت ابروهایش به او اشاره کرد. تایفون پشت جان ایستاد.
سطحی از انگشترش را لمس کرد، تیغهای در امداد آن خارج شد و به تاج انگشتر طول داد.
YOU ARE READING
The Blackness That Gave You To Me(Zsww)
Fantasyرویایی که به نظر دست نیافتنی میآمد، با روح و قلب شاهزاده بهشتی پیوند خورده بود... شاهزاده ای که در ناز و نعمت فراوان زندگی کرده بود، اکنون در هفدهمین سالگرد تولدش، تنها یک آرزو را تمانا میکرد ، آغوش دلنشین عشقی که از او گرفته شده بود! قسمت هایی از...