E02

529 122 35
                                    

ییبو حس کرد که کم کم چهره ی آن شخص را به خاطر می آورد ،چهره ای که دوسال در یاداوری اش به مشکل می خورد و هر بار بیش تر از دفعه ی قبل عذاب می کشید.شیائو جان همان بود کسی که با لباس های سلطنتی مشکی و تاجی باشکوه،دو سال پیش از او خاستگاری کرده بود.


شاهزاده ی جوان دیگر نمی توانست خوددار باشد؛چندثانیه ی بعد خودش را درحالی دید که سرش به سینه ی خاستگار مرموزش تکیه می داد.


"خیلی منتظرت بودم،دو ساله منتظرت بودم که حداقل بدونم چه شکلی ای"


ناخواسته بغض کرد و اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر شد..


جان با انگشت شستش اشک مرواریدی ییبو را پاک کرد.


"میدونی مردم میگن وقتی از خوشحالی گریه کنی اولین اشک از چشم راست میریزه ."بوسه ای بر پیشونیه ماهش زد.


"حس خوبی دارم که از دیدنم خوشحالی ،من به خاطر تو از راه دوری اومدم و راستشو بخوای نمیدونستم خدا تو تقدیرم ماهو به من داده."


این حرف ها برای ییبوی جوان سنگین بود،قلبش محکم در سینه اش می کوفت.جز جیانگ کسی نمی دانست ولیعهد کشور وقتی به بلوغ رسید در خواب دلش را به کسی که هیچوقت ندیده بود، باخت و دو سال در انتظار وصال این عشق سوخت.


دست جان را گرفت و با ذوق به چشم هایش نگاه کرد.


"باید به پدرم بگم که سولمیتم رو پیدا کردم و بهتره از الان بقیه رو رد کنه."


ولی دست های جان دور کمرش حلقه شد و جلویش را گرفت.


"ییبو ..."


رایحه ای عجیب در بینی اش پیچید و ثانیه ای بعد دیگر نفهمید چه شد.


****


سریع به سمت حیاط قصر می دوید ؛نفهمید صبح چه شد فقط با صدای جیانگ بیدار شد و دید خیلی برای مراسمی که منتظرش بود، دیر شده است.


به پدرش لبخندی زد و کنارش نشست.چشمانش به دنبال جان بود ؛همه جا را با چشمانش جستجو کرد اما نیامد،ییبو تا صبح منتظر ماند ولی یار تازه رسیده اش نیامد.


شانس با ییبو یار نبود چشمانش جان را ندید که بالای سقف ورودی قصر نشسته بود تا صبح به یارش خیره شد که چگونه منتظرش هست و کاری نتوانست بکند.


باید باز هم منتظر می شد تا شب شود و ماهش را به آغوش بکشد،عزیز دلش دیگر به سن تکامل رسیده بود . آینه را از کیفش بیرون آورد درونش را نگاه کرد،بلافاصله بعد افتادن انعکاس چهره اش درون آینه ،چهره ی ییبو پدیدار شد .با همین تصاویر آینه عاشق شده بود با این حد از جنون عشق رسیده بود، زوج عجیبی بودند یکی در خواب دلش را باخته بود و دیگری به تصویر پسر درون آینه.


آنقدر نشست تا شب از نیمه گذشت . هوا روشن نشده بود که ییبو به اتاقش رفت حالا دیگر شاهزاده اش ۱۷ساله بود .منتظر ماند تا اطراف عمارت شاهزاده خلوت شود از درخت هلو کنار پنجره ی اتاقش بالا رفت و وارد اتاق شد.

The Blackness That Gave You To Me(Zsww)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora