با یه پارت باز دوباره کوتاه 🤦☹️اومدم.حسابی بابت بدقولیم سوری 🙏
قسمت نهم
با اقتدار قدم بر می داشت و بی توجه به کسانی که با حیرت به اون نگاه میکردند، در کاخ برای خود گشت میزد.
به حیاط کاخ رفت و به حجم عظیم آتش روبه رویش خیره شد. وردی خواند و دستانش را به هم زد. دستانش را به هر طرف می کشید قدرتش همانند موجی خروشان آتش را زیر خود خفه می کرد.
سال ها بود که قدرتش را آزاد نکرده بود و الان حس قدرت بیشتر میکرد. دست روی صورت یافا، قدرت عزیزش کشید؛ حداقل امید داشت که او قرار نیست به او خیانت کند چون بخشی از وجودش بود.
مجبور بود برای زندگی یه این شخصیت دروغینش چنگ بزند...
آمده بود جهنم را پوچ کند و برود؛ لذت این لحظه ها را مدیون آیواس، جادوگر عفریته بود.
دو بی گناه، دو طرد شده و حالا یکی دشمن بهشت و دیگری دشمن جهنم...
به منظره ی مقابلش خیره شد درختان سوخته و خاکستر و جسم های سوخته و زجر کشیده که در حال ترمیم شده بودند تا دوباره زجر بکشند، اما آتشی دیگر وجود نداشت. شعله های درخشان آتش ابهت جهنم بود و کارنا آن را به یکباره درهم شکسته بود.
صدای آشوب و طغیان لشکر جهنم بلند شده بود، هیولاها در آسمان پرواز میکردند تا علت این ذلت را زیر صدها خروار خاک دفن کنند، اما نمی دانستند با چه کسی طرف هستند.
خشم درون روح جایگزین کارنا ریشه کرده بود و جسم و بعد را در اختیار خویش گرفته بود. دنبال انتقام بود، انتقام از جهنمی که او را بازیچه کرده بود.
تایفون رو به رویش قرار گرفت. مارهایش به هر طرف می خزیدند و به دنبال فرصتی برای له کرد جسم مقابلشان بودند.
تایفون با خشم به او نگاه میکرد.
" واو بعدی از بهشت، کارنا داری گند میزنی به سابقه ی خوبت. مثل اینکه بهشت جز چندتا خرابکار چیزی نداره."
آرام آرام نزدیک شد و دسته ای از موهای کارنا را در دست گرفت و نوازش کرد.
"خدا باید یه بار بررسی کنه، بد کسایی رو تو اوج خوشی انداخته."
کارنا از خشم می لرزید.
"خفه شو، جهنم هر چقدر پست باشه، حداقل افراد خودشو تبدیل به عروسک دشمنش نمی کنه"
تایفون فریاد از روی سرخوشی زد و خندید.
"زودتر از چیزی که فکر می کردم خودتو لو دادی، حتی یه ذره از قدرت های این پریه زیبا نتونستی استفاده کنی، با عجول بودنت دوباره تبدیل به مهره ی سوخته شدی؛ ساموئل!"
چشم هایش از تعجب باز شد، نه امکان نداشت یعنی آنقدر رفتارش ضایع بود که حتی یک هیولا بتواند او را تشخیص بدهد.
"چه جوری بعد کارنا رو دزدیدی؟ نابودش کردی؟"
حالا وقت تلافی بود.
"جالب شد، هیولای جهنم نگران یه بعد بهشتیه؟ اکیدنا میدونه رو پسرا هم کراش داری؟"
خشم تایفون شدت گرفت و مارهایش به دور کارنا میپیچید و جثه ی ظریفش را تا سر حد خفگی فشار میداد.
ساموئل هرچه سعی میکرد که قدرت خودش و کارنا را پیوند بزند، امکان پذیر نبود و این فشار داشت به روحش آسیب وارد می کرد، نباید این جسم و ظاهر را با این جایگاه و منزلت از دست می داد.
یافا مدتها بود که پنهان شده بود و حال به اندازه قبل قدرت نداشت.
خون که راه گلویش را صد کرده بود بیرون تف کرد، دنده هایش در حال شکستن بود و صدای جیغ و گریه ی ییبو در سرش می پیچید. در ناخودآگاه ییبو دوباره پنهان شد تا آسیب نبیند و روح ییبو را برگرداند.
"تمومش کنننن"
تایفون جسم در هم شکسته ی شاهزاده را که ظاهرش ناگهانی تغییر کرده بود؛ روی زمین رها کرد عقب رفت. دیابلوس بدن آسیب دیده ی ییبو را در آغوش کشید.
"تو باید می دونستی، که اون جسم ییبو رو داره و خودش این درد و نمیفهمه، پس چطور به خودت جرأت دادی با اسیب زدن به جسمش وادارش کنی که آشوب به پا نکنه و تسلیم شه؟ تو واقعا یه احمقیییییی."
تایفون سرش را پایین انداخت و چند قدم عقب تر رفت.
" اون بدن و بُعدش، در حال حاضر برای ساموئل مهم ترین چیزن، خواستم تهدیدش کنم که حدش رو بدونه."
دیابلوس با انگشت شصتش خون گوشه ی لب ییبو را پاک کرد.
احساسی که داشت همه از سمت جان نشأت می گرفت. او فقط یه بُعد بود که مدتهاس تنها احساسی که از خود نشان داده بود، خشم بود.
حالا به دستور صاحبش مسئول شده بود تا فقط او را کنترل کند تا ییبو کمتر آسیب ببیند، با این حال شاهزاده در راه عشق، خیلی خوش شانس نبود.
"خفه شووووووو، ییبو و کارنا برای من و جان خیلی عزیزن. قلبی که تو جسم من میتپه متعلق به این پسره و تو موظفی به این قضیه احترام بذاری. حتی اگه ییبو جلوی چشمات قلبم رو از سینم بیرون بکشه تو حق نداری یه خراش روش بندازی چون این قلب متعلق به اونه."
تایفون اخم کرد.
"اما سرورم..."
دیابلوس دستش را بالا آورد، تا هیولا دیگر این بحث را ادامه ندهد؛ بعدا به مجازاتش می رسید.
ییبو را در آغوش کشید و بلند کرد،در ذهنش با صاحبش حرف زد.
"جان معلوم نیست می خوای چیکار کنی ؟ با خودت کنار بیا. از عشقت به ییبو بی تابی میکنی و منم اسیر مهر این پسر کردی ولی ازم میخوای جلوتو بگیرم تا شکنجش ندی؟ میترسم نتونم بیشتر از کنترلت کنم پادشاه جهنم، خیلی میترسم..."
عشق اگر چه خوب بود ولی تنها چیزی که فعلا نصیبشان شده بود، غمی بود که بر سرشان آوار شده بود.*یافا به زبان عبری یعنی زیبایی
های گایز هولان هستم 💙👌
اگه ووت و کامنتا خوب باشه توی دو پارت آینده به سوپرایز بزرگ میرسیم وگرنه کشش میدم.
ممنونم که صبوری میکنید.
فوق العاده این روزا درگیرم 🤦بد قول شدم حسابی ولی از این به بعد تایم اپ رو بهم میزنم و هر وقت که نوشتم براتون میزارم چون حالا حالا کار داریم 😎
ووت فراموش نشه، تشکر بابت انرژیاتون ✨سوالی راجع به شخصیت ها و روند داستان بود بپرسید تاجایی که اسپویل نشه براتون توضیح میدم.
YOU ARE READING
The Blackness That Gave You To Me(Zsww)
Fantasyرویایی که به نظر دست نیافتنی میآمد، با روح و قلب شاهزاده بهشتی پیوند خورده بود... شاهزاده ای که در ناز و نعمت فراوان زندگی کرده بود، اکنون در هفدهمین سالگرد تولدش، تنها یک آرزو را تمانا میکرد ، آغوش دلنشین عشقی که از او گرفته شده بود! قسمت هایی از...