E23

163 48 27
                                    


زیر لب با صدای ضعیفی نجوا کرد، تا شاید خداوند این نجوا را تبدیل به فریاد کند و به گوش جان برساند.
"دو...ست... دارم... مراقب تمام...احساسا...تم... باش!"
ییبو سرشار از عشق بود، عشق به جان و عشق به پسرشان! تمام احساس ییبو، تمام معنای بودنش همین دو شخص بودند.
آخرین خواسته پسرک از جان مراقبت از خود و ثمره‌ی عشقشان بود، شاید روزی در زندگی بعدی برمی‌گشت و دوباره اعضای خانواده‌ی کوچکش را به آغوش می‌کشید.
.
.
.
جان فرزندشان را در آغوش کشیده بود و در آسمان پرواز می‌کرد، بال‌های سفیدش همچون نگینی در آسمان می‌درخشیدند.
اشک‌های پشت هم فرو می‌ریخت. قفسه سینه‌اش از تحمل این همه غم، درد می‌کرد. تمام فریاد‌ها و زار زدن‌هایش را در قلبش خفه کرده بود.
یعنی ییبو‌یش را از دست داده بود؟ زندگی خوششان تمام شد؟
الان باید سوگواری می‌کرد؟
چقدر بدبخت بود که نمی‌دانست برای دوری از همسرش گریه کند یا مرگش.
کودک به لباس پدر چنگ زده بود و محکم چشمانش را روی هم فشار می‌داد.
کابوسش تمام می‌شد، اما این کابوس برای سن او زیاد نبود؟
وقتی احساس کرد، پدرش روی دوپایش ایستاد، چشمانش را باز کرد. خودش را بالا کشید و به اطراف نگاه کرد.
"یَ یَ...؟"
با تعجب به آن اتاق بیگانه خیره شد و همه جا را از بالای نرده‌های تراس نگاه کرد.
به چهره‌ی در هم رفته پدرش خیره شد.
آرومایش نبود...
"ببَ...یَ یَ؟!"
با تعجب از پدرش جواب می‌خواست.
با اشک‌هایی که از چشمان پدرس سرازیر شد، جواب را فهمید.
آرومایش نبود و قرار نبود، بیاید...!

{پایان فلش بک } -زمان حال-
( برای یادآوری اوایل پارت ۱ خونده بشه)

سر پدرش برگشت و مستقیم در تاریکی به او خیره شد.
پدرش همچون موجودی تسخیر شده با لبخندی ترسناک به او زل زده بود.
زبانش را روی لب‌هایش کشید و خندید.
شاید توهم زده بود، اما چشمان پدرش سبز شده بود و مانند دو تکه زمرد می‌درخشید.
پادشاه قدم‌ قدم نزدیک‌تر می‌شد و شنل سفیدش را رو زمین می‌کشید.
گاهی به دلیل مستی زیاد، تعادلش را لحظه ای از دیت می‌داد. مستانه می‌خندید.
"حوریییی زیبای من... ییبوی من، چرا از اسارت پدر خودت فرار می‌کنی؟
بابا یه کوچولو با پوست عین برفت بازی کرده؛ تو که به خاطر چندتا کبودی پدر عزیزت رو ول نمی‌کنی، می‌کنی؟

لرزی در بدنش افتاد. جسارت در برابر این مرد سخت نبود، اما بعدش سالم‌ ماندن بعید بود.
او حالا خانواده داشت، باید به خاطر آن‌ها زنده می‌ماند.
سرش را بالا که برد ناگهان صورت پادشاه را مماس با صورتش دید.
"کوچولوی من! چرا کار رو برای خودت سخت می‌کنی؟ اول که با اون مردک ازدواج کردی و ازش بچه دار شدی، اومدی و شدی ننگ خاندان سلطنتی، الان فرار کردی! "
ناگهان فضای کلبه تغییر کرد و به سیاهچالی تغییر پیدا کرد.
از داخل تاریکی زنی با کمر نسبتا خمیده که خودش را به چوب دستی‌اش تکیه داده بود، بیرون آمد.
"پیرمرد، برای کسی که مشاعیرش رو از دست داده، زیاد حرف نمی‌زنی؟"
پادشاه به خاطر پیداشدن مزاحمی اخم هایش را در هم کشید.
"گم‌شو!"
پیرزن دستانش را به هم زد و سیاهچاله تبدیل به یکی از اتاق‌های حرمسرا شد.
تخت دو نفره‌ی گوشه‌ی اتاق، پارچه‌های حریر قرمز و شمع های روشن.
پادشاه محو زیبایی اتاق شد و رنگ قرمز، شهوت کنترل شده‌اش را بیدار کرده بود.
صدایی نازک زنانه ای پیچید که نگاهمان را به سمت صاحبش کشید.
زنی که آنجا بود، همان آیواس زیبا و معصومی بود که در نوجوانی وارد تخت پادشاه شد.
"چطوره پیرمرد شهوتی من، چیزی رو که می‌بینی دوس داری ؟"
ییبو هنوز شوکه نگاه می‌کرد.
تازه واقعیت ماجرا به یادش آمد، او به جنگل واسیا پناه آورده بود.
واسیایی که سال‌ها پیش به آیواس داده شده بود.
آیواس با ظاهر زیبایش بالاسرش قرار گرفت، کمی خم شد تا دستان ییبو را بگیرد او را آرام بلند کرد.
مستقیم در چشمان متعجب ییبو نگاه کرد.
"شوکه نشو، من تبدیل به یه هیولای شیطانی شدم، من باید تا اخر عمر عذاب بکشم و عذاب بدم. اینجا یه خلسه‌س، یه پل ارتباطی از اون کلبه به سیاهچال جهنم.
اون دوتا خیلی وقته منتظرتن، برو!"
ترس و اضطرابی که داشت، کاملا فرو ریخت. تلاش می‌کرد بدن خشک شده ‌اش را از آن در لعنتی بیرون ببرد.
از اتاق که بیرون آمد، در پشت سرش با صدای بلندی بسته شد.
راهرویی تاریک، اتاقک های که دود از آن‌ها بیرون می‌آمد.
چند قدم بیش‌تر بر‌نداشته بود که صدای فریاد‌ها و ناله‌های پدرش و آیواس را شنید.
باقی راه را دوید، تایفون و اکیدنا با دیدنش لبخندی زدن و در را باز کردن.
اکیدنا همانطور که می‌خزید، خودش را بالا کشید و به دیوار تکیه داد.
" مدت زیادی ما رو منتظر گذاشتی آروتای عزیز، دیگه کم‌کم داشت دم عزیزم خشک می‌شد."
به خاطر سرعتی که موقع دویدن داشت؛ به نفس نفس زدن، افتاده بود.
"جان.... کجاست؟"
تایفون خندید و چشمکی زد.
"عالیجناب تو تخت منتظرتونن!"
از خجالت سرخ شد.
کمی بدنش به خاطر رد شلاق ها کبود و متورم بود. مطمئنا نمی‌خواست عشقبازیشان را با چنین تصویری از بدنش خراب کند.
سرش را تکان داد، تا این افکار از ذهنش برود و تمرکز احساسش را روی دلتنگی بگذارد.
در اتاق مشترکشان را باز کرد و داخل شد.
جان به تاج تخت تکیه داده بود و سر آیکو را روی شانه‌اش قرار داده بود. آرام پشت کودک را نوازش می‌کرد.
ییبو در پوست خود نمی‌گنجید. آنقدر این صحنه برایش دلنشین بود که جلو نمی‌رفت. می‌ترسید این رویا را هم مثل گذشته خراب کند. این بار دیگر طمع نمی‌کرد، جان را در آغوش نمی‌کشید و نمی‌بوسید تا از بین برود.
این رویا متفاوت بود، عطر همسرش را حس می‌کرد.

پادشاه جهنم به سمت همسرش رفت، تردید ییبو را حس می‌کرد.
چقدر لاغر تر شده بود. آن خطی که از زیر یقه اش تا گردنش ادامه داشت، رد شلاق بود؟
"ییبوی من، می‌ترسم بهت دست بزنم و بشکنی!"
دستانش را دو طرف صورت ییبو گذاشت و لب‌های خشکش را بین لبانش مک زد.
زبانش را آرام روی آن لب‌ها می‌کشید و خیسشان می‌کرد.
بوسه ایشان ملایم بود، همچون نوازش گلبرگ های گل رز.
"می‌دونی چقدر دلم برات پر کشید و نبودی که آرومم کنی!
یه شب‌هایی آیکو تا صبح گریه می‌کرد و صدات می‌کرد، نمی‌تونستم آرومش کنم چون منم باهاش گریه می‌کردم.
چه توقع‌ای می‌تونستم از بچه‌م داشته باشم وقتی خودم یه چشمم خون بود و یه چشمم اشک."
چهره‌ی پسرک حالا آرامش درونی‌اش را نشان می‌داد و متوجه شد که رویا‌هایش الان به واقعیت پیوستند.
"چطور فهمیدی کجام و کمکم کردی؟"
جان دست ییبو را گرفت و به سمت تخت رفت، روی تخت رفت؛ دراز کشید و ییبو را در آغوشش گرفت.
"شبی که فرار کردیم، آیکو خیلی آروم بود، همه جا رو نگاه می‌کرد و دنبالت می‌گشت. وقتی فهمید نیستی کمی گریه کرد و خوابید. انتظار نداشتم اونقدر سخت مریض بشه.
غم از دست دادنت یه طرف وضعیت پسرمونم هر روز بدتر می‌شد. خیلی ترسیده بودم، فکر می‌کردم اون رو هم از دست می‌دم.
از خستگی خوابم برده بود، وقتی بیدار شدم تو رو دیدم بالا سر گهواره، داشتی با آیکو بازی می‌کردی!"
ییبو با تعجب پرسید.
"من؟"
جان سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
"آره، البته بعدا متوجه شدم آیواس خودش رو شکل تو درآورده تا آیکو رو آروم کنه.
بهم گفت تمام وجودش داره تاوان پس می‌ده تو جهنم، جسمش رو هم می‌خواد زندانی کنه.
می‌شناسیش که پای جادو و پیشگویی وسط باشه، حرف اول رو می‌زنه.
گفت گناهایی که در حقمون کرده قابل بخشیدن نیست، اما برای این‌که پشیمونی‌ خودش‌رو نشون بده؛ می‌خواد آیکو رو به آروماش برسونه."
ییبو خودش را به بدن جان چسباند و گرمایش را احساس کرد. سرش بالا گرفت و جان خیره شد.
"چطور شد که پشیمون شد و سر عقل اومد؟"
جان ذستانش را نوازش‌وار روی موهای همسرش کشید.
" کارهای گناه عاقبتی بهتر از این ندارن. انسان مثل یه تکه چوب می‌مونه، ماهیت و حجم داره. اما وقت آتیش بدی و گناه بی‌افته توی وجودش، آخرش خاکستر و پوچ می‌شه.
آیواس هم فهمید که انتقامی که میخواست این نبود، قرار بود دوتا پادشاه را به جزای کارهاشون برسونه، اما این همه بی گناه رو کشت و آزار داد.
پادشاه بهشت هنوز زنده‌ست و آشن هم خودش ازبین رفت.
به این می‌گن پوچی!"
به ییبو نگاه کرد، آرونای جهنم آرام در آغوشش به خواب رفته بود.
ییبو دلیل زندگی ‌اش بود، جانش بود.
اگر درخت بود ریشه‌اش بود؛ اگر قلب بود، رگ‌هایش بود.
" روح من، خوش اومدی!"
بعد از مدت‌ها این آرامش حقشان بود.

نزدیکم بیا
نزدیک‌تر....
از تمام بودن های دنیا من تنها وجود تورا می‌خواهم..
بی صدا همچون نفس..
گرم چون صدایت...
و ابدی همچون عشق مان!

__________________________________#بدون ادیت
سلام وقتتون بخیر 🤍🌱
امیدوارم روزتون رو به خوبی سپری کنید.
منتظر نظراتتون هستم.
اخرای فیک پس به خاطر زودتر نوشتن پارت بعدی ووت و کامنتت رو فراموش نکنید .
به خواست خودتون فلش بک رو جمع بندی کردم.
کسایی که تو چنل دیلی باشن می‌دونن که چه اتفاقات کلیدی ای مونده از داستان.
امیدوارم از خوندن این پارت لذت برده باشید.🙏✨

The Blackness That Gave You To Me(Zsww)Where stories live. Discover now