________________
" سلام سان شاین، آخر هفتهات با لیام چطور بود؟ "
تریشا با شنیدن صدای در پرسید و سرشو به طرف زین چرخوند.
" مامان، من عاشق تعقیب گرم شدم! "
زین با ذوق گفت و کمرشو به در تکیه داد.
تریشا دستانش رو با پیش بندش پاک کرد و به آرومی خندید؛ سمت پسرش که عاشق بودن از چهره اش نمایان بود، رفت. کمتر پیش می اومد که پسرش انقدر خوشحال باشه.
" گفتی تعقیب گرت؟؟ "
تریشا پرسید و روبه روی پسرش ایستاد.
زین به ارومی تایید کرد و به مامانش نگاه کرد.
" اره تعقیب گر من، عاشقش شدم، عاشق تعقیب گرم شدم یعنی فکر کنم که شدم، نه مطمئنم که عاشقش شدم. "
زین با خودش زمزمه کرد.
" اوه، درسته حدس میزنم دیکش یه دیک بزرگ بوده و تو هم عاشقش شدی؟ هومم؟ "
زین با چشمای گرد شده به مامانش نگاه کرد و دادی کشید.
" مامان! "
تریشا فقط خندید و به آشپزخونه برگشت، همونطور که آشپزی میکرد زین رو صدا کرد.
" شام ده دقیقه دیگه آماده میشه، مرغ سالان داریم. "
زین با شنیدن مرغ سالان لبهاشو لیسید، هر چند که فقط چند روز بود اما واقعا دلش برای آشپزی مادرش تنگ شده بود!
باشه ای گفت و با لبخندی که روی لباش نقش بسته بود از پله ها بالا رفت، کیفش رو پایین انداخت و خودش رو رو تخت..
آهی اروم کشید...
لوبیای لیما : آخر هفته شگفت انگیزی رو با تو گذروندم، به زودی میبینمت بیبی بوی...
زین لبخندی زد و برای اسم مستعارش سرخ شد.
~*~
" خب این مردی که مامانت در موردش صبحت کرده کیه؟ رفتارش باهات خوبه؟ "
یاسر پرسید لقمه ای را مرغ سالانش خورد.
زین سرخ شد و کمی از غذاش رو خورد و نگاهی به مامانش انداخت که لبخندی درخشان بر لباش بود.
سرش رو برای او تکون داد و اروم خندید." بله بابا، رفتارش خوبه، ممنون که پرسیدی. "
یاسر سری تکون و دور دهنش رو پاک کرد.
" خب، من کی قراره دوست پسرت و ببینم حالا؟ "
زین لحظه ای به پدرش خیره شد، سپس لبخندی زد.
" هر وقت که بخوای، تو همیشه سر کاری وگرنه اون تقریبا هر روز به اینجا میاد. "
یاسر به ارومی سر تکون داد و به خوردنش ادامه داد.
" اون میتونه سال نو رو با ما بگذرونه، اگه اشکالی نداره؟! "
زین لبخندی به پیشنهاد پدرش زد، عاشق این بود که پدر و مادرش اون رو همون طور که بود میپذیرفتند؛ عاشق پدر و مادرش بود...
" مطمئنم که اون مشکلی نداره! "
چند دقیقه رو با سکوت گذروندن، خونه در آرامش بود چرا که خواهراش خونه ی پسر عموهایشان به سر میبردن، و زین عاشق این آرامش بود، خونه بدون هیچ داد و فریاد و دعوایی...
زین و پدرش با کمک هم میز رو جمع کردن و تریشا گوشه ای نشست چرا که اون شام رو آماده کرده بود.
زین و یاسر با هم از هر موضوعی حرف میزدن، زین در مورد لیام و اینکه چطوری با هم آشنا شدن میگفت، البته که تعقیب گر بودن لیام رو سانسور کرد چون که واقعا دلش نمیخواست که پدرش این یه مورد رو بدونه!
قطعا اگه میفهمید، دیگه نمیذاشت با لیام باشه و حتی بدش هم نمی اومد که سرش رو برای اینکه پسرش رو تعقیب کرده، قطع کنه...
در مورد دیزنی لند و شگفت انگیز بودن تمام سواری ها تا هتل گرون قیمتی که توش وقت گذروندن رو برای پدرش تعریف کرد..
و به واکنش های پدرش به پولدار بودن لیام و داشتن ماشین آئودی R8 مات مشکی و سه ماشین دیگه اش، خندیده بود.
حتی یاسر به زین گفت که برای تولدش از لیام یه ماشین بخواد، اما زین قبول نکرد!
باهم وقت خوبی گذروندن و از وسط های حرفاشون تریشا هم به جمعشون پیوست و گاهی نظری میداد.
و زین آرزو میکرد که کاش همیشه همینطور بمونند، زندگی بدون خانواده ای براش غیر ممکن بود...
روی مبل نشسته بودن و تلویزیون نگاه میکردند، تصمیم گرفته بود امشب رو پیش پدر و مادرش بمونه چرا که اینچنین روز هایی هیچوقت دووم نمی اوردند، به تریشا و یاسر که همدیگه رو بغل کرده بودن و میخندید نگاه کرد و لبخندی زد.
ارزو میکرد که در اینده رابطه ای مثل پدر و مادرش داشته باشه، یاسر و تریشا هنوز عاشقانه همدیگه رو دوست داشتند، و زین خوشحال بود از وجودشون..
به ارومی اهی کشید و با یادآوری لیام لبش رو گاز گرفت تا پوزخندی که از یاداوری اوقاتشون توی دیزنی لند روی لباش نقش بسته بود رو پنهان کنه.
زین مالک واقعا عاشق تعقیب گرش شده بود...
__________
با عشق از طرف سان و اسرا
💜💛❤️
YOU ARE READING
UNKNOWN (Z.M) Persian Translate (Completed)
Fanfictionزین : زندگی من عالی بود ، خیلی بهتر از عالی ! اما وقتی که تو شروع به تعقیب کردنم کردی زین : همه چی بهم ریخت زین : همه چی ... زین : اصلا ، تو کی هستی ؟ ناشناس : صدام کن پین Persian translate Cover by @callme_afsoon Translated by : Sun @sunset00q A...