Part6=!شروع جنگ؟

75 26 23
                                    

بعد از چک کردن اینکه جئون، احیانا! جایی با اسحله کمین نکرده.

با مرتب کردن کتم به سمتش رفتم ولی...

- با عرض سلام به مهمان های عزیزِ حاضر در این مجلس،می خواستم چند دقیقه از وقتتون رو بگیرم.ما امروز برای تولد 19 سالگیه ارباب جوان خانواده ی هوانگ اینجا جمع شدیم تا به ایشون تبریک ارض کنیم. من با کمال احترام ارباب جوان هوانگ رو بر روی صحنه دعوت می کنم، لطفا ایشون رو تشویق کنید.

کاملا به من ثابت شد که بد شانس ترین فرد روی کره ی خاکی هستم!😐

و با تاسف راهمو به سمت صحنه کج کردم.

وقتی وارد صحنه شدم، صدای تشویق ها زیاد تر شدن و من سعی کردم با یک لبخند جوابشون رو بدم. چشمم دنبال خانواده ی یانگ می گشت یا بهتره بگیم پسرشون.

البته اول تونستم پدر و مادرش رو پیدا کنم. یه کم تعجب کردم هر دوشون داشتن با یک لبخند برام دست می زدند، واقعا عجیب بود.

وسط صحنه وایسادم و منتظر موندم سالن ساکت بشه که خیلی سریعتر از انتظارم این اتفاق افتاد.

- اهم...اهم ....اول می خواستم تشکر کنم از همه که به تولد بنده تشریف آوردید و امیدوارم تا این لحظه از مهمانی و پذیرایی لذت برده باشید. زیاد وقتتون رو نمی گیرم ،فقط می خواستم متشکر بودنم رو برسونم. لطفا از ادامه ی جشن لذت ببرید.

بعد از صحبت من صدای دست ها دوباره بلند شد و من دوباره متعجب به پدر و مادر جونگین نگاه می کردم که این دفعه ایستاده داشتن برام دست میزدند! تو فکر بودم که یک دفعه دیدم بابا با یک میکروفن روی صن وایستاده.

/ مهمانان گرامی من از طرف تمام خاندان هوانگ از شما سپاسگزارم که اینجا تشریف آوردید. می خواسم در جمع کادوی خاندان هوانگ رو به هیونجین پسرم تقدیم کنم.همونطور که در جریانید هیونجین طی چند سال اخیر خیلی به شرکت های خاندان هوانگ سود رسونده پس از این پس هیونجین مدیر اصلی شرکت H-TEC ( مخفف هوانگ – تکنولوژی) هست.

*بعد از شنیدن حرف پدر، در مغز هیونجین*

- یااااااا اسطوخودوس!!!! این از کجا در اومد؟! از کی تاحالا بابا اینقدر دست و دلباز شده که به من نوزده ساله، بزرگ ترین شرکت تکنولوژیِ خانواده رو بده؟!! بعدش من اصلا تا به حالا تو اون شرکت پا هم نذاشتم؟!؟ اینجا چه خبره!!!؟

به خودم اومدم که دیدم بابا یک برگه رو به سمتم گرفته که فکر کنم برگه ی اهدای شرکت به من بود.

من سریع لبخندی زدم و برگه رو از دستش گرفت و بعد تعظیم نود درجه ای کردم.

زیر چشمی نگاهی به جمعیت انداختم که حس کردم دارم خواب میبینم!!

دوباره خانواده ی یانگ ایستاده با یک لبخند داشتن محکم دست میزدند!!

با خودم گفتم: یا ابوالفضل! اینا چشون شده؟! از یه طرف بابا،از یه طرف خاندان یانگ!؟ واقعا این خوابه!!!!

Enemy LoveWhere stories live. Discover now