Part8= چرا؟چرا رفت؟

90 24 10
                                    

هیونجینp.o.v

بعد از اون اتفاق دیگه خانواده ی یانگ رو ندیدم و خبری هم ازشون نبود،درست مثل شایعات در اعماق تاریکی ناپدید شدن.

خوشبختانه حال همه خوب بود و متوجه شدیم،اون تیر هایی که به مهمون ها و مامان و بابا خورد، فقط بیهوش کننده بودند و بعد از استراحت حالشون خوب میشه.بعد از اینکه مامان و بابا رو به بیمارستان بردیم،هانا و من 24 ساعته پیششون بودیم و هانا فقط گریه می کرد.دلم برای خواهرم سوخت چون خیلی شوکه شده بود تا حدی که بعد از افتادن مرد روی زمین و خونین شدن ماکتِ زیر سرش،هانا غش کرد.خواهرم خیلی حساس بود.

مدتی که به خواهرم خیره شدم، داشتم به دیشب فکر می کردم.با چیزی که دیدم،مطمئن شدم که جونگین هم در جنگ یا هر چیزی که قرار در آینده اتفاق بیوفته،نقش خواهد داشت و این من رو می ترسوند.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

شب قبل-هتل

هیونجینp.o.v

بنگ!

این چیزی بود که شنیدم و بعد با افتادن بدن و سر خونین راک درست نزدیک پای جئون که چند سانت از ما فاصله داشت، رو به رو شدم.

و بعد از چند ثانیه بلند شدن خواهرم و صدای جیغش رو شنیدم.بلند شدن هانا مساوی شد با پرت شدن میزی که زیرش پنهاه برده بودیم و از شانس بدِ من، میز درست روی پشت زانوم فرود اومد و من ناله ای از روی درد کردم.بلند شدم تا میزو از روی پام بلند کنم.بعد از اینکه به خودم اومدم،یک دفعه ای متوجهِ یه سایه بالای سرم شدم.سریع سرم رو برگردوندم و با جئونی مواجه شدم که خواهر از حال رفتم رو توی بغلش گرفته بود و با صورتی نگران به خواهرم خیره شده بود.

سریع بلند شدم و هانا رو ازش گرفتم،اصلا به درد زانوم اهمیت نمی دادم الان خواهرم مهم تر از هرچیزی بود.با چشم هایی اشکی شروع به حرف زدن کردم:

-ه..هانا....هانا....توروخدا چشاتو باز کن......به اوپا نگاه کن.....هانا!!!!

* چیزیش نشده نگران نباش.فقط شوکه شده.

با احساس دستی روی شونم به بالا نگاه کردم و خانم یانگ رو دیدم که با یک لبخند کمرنگ بهم اطمینان میداد که حال خواهرم خوبه.

بعد نگاهی به پشت سرم کردم،جایی که مادر و پدرم روی زمین افتاده بودن و دوباره صدای اطمینان دهنده ی خانوم یانگ رو شنیدم:

* نگران نباش.چیزیشون نشده.اون تیر ها فقط برای بیهوشی استفاده میشن،اونا با استراحت کافی بهتر میشن.

با چشمایی پر از اشک به اون نگاه کردم و با صدایی که انگار از ته چاه در اومده گفتم:

- خیلی...خیلی ...ازتون ممنونم....نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم.

Enemy LoveWhere stories live. Discover now