هیونجین p.o.v
بعد از اون مکالمه ای که با جئون داشتم،با هانا پیش بقیه برگشتیم و نگذاشتم هانا ازمون دور بشه. راستشو بخواید اصلا حس خوبی به نزدیک بودن هانا و جئون نداشتم.
مهمونی داشت تموم میشد و مهمون ها یکی یکی داشتن می رفتن،ولی برام عجیب بود که چرا یانگ ها سالن رو ترک نمی کردند!
و از همه عجیب تر اینکه کنار هم دور میز وایستاده بودند و به همدیگه نگاه می کردند،انگار داشتن تلباتیکلی باهم حرف میزدند.
برگشتم تا دنبال مامان و بابا بگردم که.....
*بوووم
بعد صدای شکسته شدن شیشه ها و طناب اومد و با صدای جیغ و فریاد های مهمون ها مخلوط شد.
من روی زمین نشستم و هانا رو با خودم نشوندم،با بچه پشت میز قایم شدیم.
یکم حالم بهتر شده بود و می تونستم فکر کنم، برگشتم و دنبال مامان و بابا گشتم. یک لحظه دیدمشون ولی بعد.....
با صدای مثل تفنگی که اومد،پخش زمین شدن!!
تازه فهمیدم که یک سری مرد با لباس سیاه وارد سالن شدن و مسلح هستند!
توی چشمام اشک جمع شد!...حس کردم چیزی توی بغلم لرزید به پایین نگاه کردم،هانا رو دیدم که چشم هاش به سمت مادر و پدرمون بود. می خواست با صدای بلند گریه کنه که جلوی دهنش رو گرفتم و به سمت خودم چرخوندمش.
- هانا به اوپا نگاه کن!نباید صدات دربیاد! اگر دربیاد برای هممون بد میشه!می خوام قوی باشی باشه؟
هانا با سرش حرفم رو تایید کرد.اشک هاش رو پاک کردم و سرش رو به سینم چسبوندم.باید خودم رو جمع و جور می کردم!باید راه فرار رو پیدا می کردم!ولی بعد یادم اومد که یانگ ها هنوز نرفتن!؟ با چشم هام دنبالشون گشتم و....خانم و آقای یانگ و در کنارشون جئون روی زمین افتاده بودند!ولی...ولی... جونگین نبود! اون کجاست!؟
می خواستم دنبالش بگردم که با صدایی که شنیدم سر جام خشکم زد.
- چطوری یانگ جونگین؟
اون مرد با یک لحن طلب کارانه این رو بلند گفت.سرم رو چرخوندم و دیدم جونگین با چهره ای بی حس که دقیقا مثل اون شب نمی تونستم چی داره حس می کنه به مردی هیکلی که قطعا آلفا بود زل زده بود. افراد سیاه پوش که قطعا افراد اون مرد بودن هم دورشون حقله زده بودند.
بعد از اینکه سالن ساکت شد توجه همه به سمت اون حلقه جذب شد البته منظورم از همه فقط من ،هانا و دوستام بود.
با چشم های متعجب به صحنه ی رو به رومون خیره شدیم.اینجا چه خبره!؟
سوم شخص(خودم😅)p.o.v
جونگین وسط حلقه ای از افراد آلفا وایستاده بود و با چهره ای بی حس بهش زل زده بود.
بعد از گذر چند ثانیه بلاخره به حرف اومد و با لحنی که به صورت ضایع داشت اون مرد رو مسخره می کرد گفت:
YOU ARE READING
Enemy Love
Romanceخلاصه: این داستان در دنیا ی امگاورس اتفاق میفته ولی کمی فرق داره در این دنیا امگا ها تقریبا هم سطح آلفا ها هستن و مقام نسبتا برابری دارن و خب در داستان بیشتر توضیح خواهد شد دو خاندان قدرتمند یانگ و هوانگ(خب راستش این دو خانواده دقیقا برعکس هم هستن ی...