شیچن اروم چشم هاش رو توی اتاقشون درحالی که اقای خرگوشی رو بغل کرده بود باز کرد...
دیدش برای چند دقیقه ای تار بود پس از جاش تکون نخورد...
ولی یه حس عجیبی داشت...
یه حسی که ازش خوشش نمی اومد...
بعد از چند دقیقه تاری دیدش از بین رفت و همراهش هم اون حس بد محو شد...
اما از اونجایی که مثل همیشه وانگجی رو کنار خودش ندید ...
خواب خیلی سریع از سرش پرید...اقای خرگوشی رو همونجا رها کرد و به طرف در اتاق دویید و در رو باز کرد و صداش زد
-وانگجی؟ وانگجی کجایی؟!!وقتی جوابی نگرفت احساس کرد لرزی توی تنش افتاده...
پس شروع به دوییدن کرد...درباره اینکه وانگجی کجاست حدس هایی داشت...
ولی ارزو میکرد که هیچ کدومشون حقیقت نداشته باشه...کارکنان فروشگاه خیلی زود متوجه شیچن شدند...
اونها میدونستند که این بچه گربه الان توی چه وضعیتیه...پس سعی کردند بگیرنش و ارومش کنن...
اما اون کت بوی سریع تر از اونها بود و کسی نتونست متوقفش کنه...
شیچن سر و صدا های اطرافش رو میشنید و با توجه به اونها میتونست حدس بزنه برادرش کجاست پس با بیشترین سرعتی که میتونست خودش رو به اون اتاق رسوند...
ولی وقتی رسید وانگجی اونجا نبود...
پس سریع به طرف در ورودی دویید...نباید از برادرش جدا میشد...
مامانشون ازش قول گرفته بود...
شیچن قول داده بود!
قول داده بود هیچ وقت از وانگجی جدا نشه...
بلاخره دیدش...
وانگجی توی اون جعبه مخصوص بود و یکی اونو عقب یه وسیله... که میدونست بهش ماشین میگن گذاشت...اون ماشین.. ماشین دکتر نبود پس...
این... فقط یه معنی داشت...شیچن با بیشترین سرعتی که میتونست دویید و وانگجی رو صدا زد...
وانگجی... صدای برادرش رو شنید...در اتاقکش درست جلوی شیشه عقب ماشین بود پس میتونست ببینه...
برادرش اومده بود دنبالش...داشت میدویید سمتش...
پس دستش رو تا جایی که میتونست به طرف برادرش دراز کرد...
اشک هاش روی گونه هاش راه افتادند...
اروم زمزمه وار صداش زد
-دادا...ماشین راه افتاد و هر لحظه سرعتش بیشتر میشد...
و وقتی ماشین کمی از فروشگاه دور شد وانگجی دید که مسئولین فروشگاه برادرش رو درست جلوی در بزرگ فروشگاه گرفتند و داخل برگردوندند...
YOU ARE READING
catboy store
Fantasyسال ها پیش... فقط انسان ها و حیوانات روی زمین زندگی میکردند... انسان ها در راس بودند و حیوانات در طبقات پایین تر حیاط... بیشتر انسان ها به زندگی حیوانات اهمیتی نمیدادند... اونها رو شکار میکردند و به بردگی میگرفتند... تا اینکه... مادر طبیعت مجازا...