ییفان نگران به صندق پستی خونه ش زل زده بود...
اگه امروز هم نامه ای نرسیده باشه چی؟
بلاخره بعد از چند دقیقه... اروم کلید رو توی قفل چرخوند و صندق رو باز کرد...
حدسش درست بود...
صندق خالی بود...نفس عمیقی کشید و اروم صدنق رو بست و کلیدش رو توی جیبش گذاشت...
بعد هم به طرف در مجتمع رفت...
باید زودتر به شیفتش میرسید...شاید اینطوری میتونست ذهنش رو منحرف کنه...
اما هنوز چند قدم هم از در فاصله نگرفته بود که پستچی اومد پس اون هم درست شبیه بچه هایی که منتظر بازی ای که خریدند هستند تا با پست برسه دنبال پست چی راه افتاد...
ولی همونطور که حدس زده بود...
پست چی چیزی براش نداشت!برای همین نا امید دوباره برگشت تا بره...
چهار تا از همکار هاش این صحنه رو تماشا میکردند...برای همین به طرف ییفان رفتند ...
یکیشون کنار ییفان رفت و تلاش کرد سر صحبت رو باهاش باز کنه
-هی... ییفان بودی دیگه؟ییفان نگاهشون کرد
-بله...یکی دیگه از همکار هاش به طرفش اومد و گفت
-ما...متوجه شدیم یکم نگرانی...ییفان لبخند کوچیکی زد...
همکار هاش بهش اهمیت میدادن؟خواست حرف بزنه اما اونها شروع کردند به حرف زدن درباره پیچوندن کار و فرار از شیفتشون...
ییفان آه ارومی کشید...
البته که اونها نمیفهمیدند...هیچ کس تا زمانی که توی شرایط اون نباشه نمیفهمه...
یه کشور که درگیر جنگه...و یه خانواده که تنها امیدشونه...
چه معنی ای داره...اروم یکم ازشون دور شد و سر کارش برگشت...
همگی یه شیفت یکسان داشتند...
اما خب در اصل ییفان تنها کسی بود که واقعا داشت کارش رو انجام میداد...
وقتی بلاخره شیفت تموم شد هوا تاریک شده بود...
یکی از همکار هاش دست انداخت گردنش
-هی ییفان...امشب چی کاره ای؟ییفان نگاهش کرد و گفت
-ام...احتمالا یه شیفت اضافه بردارم...یکم...میخوام فکرم مشغول باشه...اما همکار هاش خندیدند
یکیشون گفت
-بزار من یه پیشنهاد بهتر بدم...با ما بیا بریم بار... یه بار عالی میشناسم با یه عالمه دختر هات...ییفان لبخند موذبی زد
-ممنون...ولی من ازدواج کردم...و یکم عقب رفت
اما همکارش اونو سمت خودشون کشید
-بی خیال... خوش میگذره... میدونیم که متاهلی اما خب چه اهمیتی داره ؟ خانواده ت کجان؟ توی کشور خودت؟ خوب خیلی هم عالی! به هر حال تو هم یه مردی و نیاز هایی داری.. بیا بریم خوش بگذرونیم...
YOU ARE READING
catboy store
Fantasyسال ها پیش... فقط انسان ها و حیوانات روی زمین زندگی میکردند... انسان ها در راس بودند و حیوانات در طبقات پایین تر حیاط... بیشتر انسان ها به زندگی حیوانات اهمیتی نمیدادند... اونها رو شکار میکردند و به بردگی میگرفتند... تا اینکه... مادر طبیعت مجازا...