ییفان جلوی صاحب کارش ایستاده بود و شوکه بهش خیره شده بود
امکان نداشت مگه نه؟این...
اصلا ممکن نیست!صاحب کارش با دیدن چهره ییفان اهی کشید و سرش رو پایین انداخت و بعد همونطور که توی دفترش چیزی مینوشت پرسید
-اصلا فهمیدی چی گفتم؟ییفان ملتمسانه گفت
-میشه... لطفا یک بار دیگه...صاحب کارش سری تکون داد و گفت
-تعدیل نیرو... نمیتونم این همه کارمند نگه دارم... پس لازمه یه سری از کارمند ها رو اخراج کنم...ییفان اروم گفت
-متوجه شدم ولی من...صاحب کارش ادامه داد
-در هرحال... دیر یا زود این اتفاق می افتاد وو ییفان... خودتم که خوب میدونی...ییفان سریع گفت
-میدونم قربان ولی من... خانواده من... ما جایی برای رفتن نداریم...من...نمیتونم اخراج بشم...صاحب کارش سری تکون داد و گفت
-من هم از شرایطت اگاهم ...من...ییفان سریع گفت
-خواهش میکنم... من... هرکاری لازم باشه میکنم لطفا... منو اخراج نکنید...صاحب کارش نگاهش کرد و سری تکون داد و گفت
-متوجه ام... به نظر واقعا حرف هام رو نفهمیدی...ترس ییفان یکدفعه به گیجی تبدیل شد
منظور صاحب کارش چی بود؟صاحب کارش وقتی گیجیش رو دید خندید و گفت
-تو کارمند خوبی هستی... تمام این چهار سال... جای دو نفر کار کردی بدون اینکه از کارت بزنی...من قصد ندارم اخراجت کنم...ییفان احساس کرد قلبش تند میزنه...
اروم گفت
-پس؟صاحب کارش سری تکون داد
-من میخوام کارمندم هوانگ زی تاعو رو اخراج کنم و وو ییفان رو به کارمند تمام وقت ارتقا بدم...ییفان نمیتونست باور کنه...
الان یه کارمند تمام وقت شده بود؟!صاحب کارش ادامه داد
-البته اخراج همسرت مشکلی ایجاد نمیکنه...حقوقت تقریبا همونی میشه که تو این سال ها دریافت کردی...اپارتمانت هم بزرگ تر میشه و اجازه داری که توش خانواده ت رو با وجود کارمند نبودنشون اونجا بیاری...و ساعات کاریت هم از الان که دو شیفت کار میکنی کمتر میشه... البته اگه خودت راضی باشی و بخوای که یه کارمند تمام وقت بشی..
ییفان هیجان زده گفت
-بله! لطفا!صاحب کارش لبخندی زد و قرارداد تازه ای رو جلوی ییفان گذاشت و گفت
-اینجا رو امضا کن...#
ییفان هیجان زده در اپارتمانشون رو باز کرد....
نمیتونست صبر کنه تا این خبر فوق العاده رو به تاعو بده...اما...
وقتی در رو باز کرد با تاعویی مواجه شد که وحشت زده سر جاش وایساده بود و به تلویزیون کوچیکشون زل زده بود...
YOU ARE READING
catboy store
Fantasyسال ها پیش... فقط انسان ها و حیوانات روی زمین زندگی میکردند... انسان ها در راس بودند و حیوانات در طبقات پایین تر حیاط... بیشتر انسان ها به زندگی حیوانات اهمیتی نمیدادند... اونها رو شکار میکردند و به بردگی میگرفتند... تا اینکه... مادر طبیعت مجازا...