ییفان واقعا خسته بود...
الان سه ماه بود که هر روز دو شیفت کار میکرد ولی همچنان اوضاع مالیشون بهتر نشده...
به علاوه حرفی که اون همکار بهش زده بود...
باور نکرده بود...
البته که باور نکرده بود!ولی...
ولی اخه...چطوری؟
چرا؟
چرا باید تاعو همچین کاری کنه؟یعنی ... ممکنه که...
واقعیت داشته باشه؟اگه راست باشه چی؟
یعنی واقعا کافی نیست؟خب... البته که نیست...
توی این سه ماه... نتونسته بود هیچ چیزی براشون فراهم کنه...
بیشتر وسایل و لباساشون دست چندم بود...
اگه یکی باشه که بتونه زندگی بهتری براشون درست کنه...
البته که حق داره ترکش کنه...پس چرا...
نه...تاعو همچین ادمی نیست...
اون دروغ میگه...تاعو هیچ وقت برای پول بهش خیانت نمیکنه...
هیچ وقت...#
ییفان اروم در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد... البته صدایی از خودش در نیاورد ...
خیلی اروم و بی صدا به طرف اتاق رفت و تاعو رو از لای در دید که درحال بازی با هوان و هواچنگ بود...
ولی...با دیدن لباس تنش ... احساس کرد یه چیزی قلبش رو فشار میده...
اون لباس مشخص بود نوعه...
و مساله اینجاست که...
خیلی وقته به تاعو پولی نداده...چون در اصل هنوز حقوق نداده بودند که بخواد پولی بده...
احساس عصبانیت میکرد...
پس حقیقت داشت!!
احساس میکرد قلبش درد میکنه...
به طرف اشپز خونه رفت تا یه لیوان اب بخوره تا یکم اروم بشه...
اما داخل ظرف شویی شیشه شیر هواچنگ رو دید
که مشخص بود نوعه و اون قبلی ای که داشت نیست...و این بیشتر عصبانیش کرد...
همون موفع تاعو اروم از اتاق بیرون اومد و با دیدن ییفان لبخند بزرگی زد و به طرفش اومد
-اوه ییفان اومدی؟! من میخواستم یه چیزی..اما نتونست حرفی که میخواست بزنه رو ادامه بده چون قبل از اینکه بفهمه چی شده سوزشی رو توی گونه چپش احساس کرد...
تاعو اروم دستش رو بالا اورد و ناباور روی گونه چپش گذاشت...
ییفان الان ...
اونو زده بود؟!همونطور شوکه به ییفان نگاه میکرد که ییفان سوالی پرسید
-گردنبندت کجاست؟!تاعو همچنان گیج بود پس اروم رستش رو پایین اورد و جایی که باید گردنبند میبود رو لمس کرد و بعد اروم گفت
-ییفان... من...ییفان پوزخندی زد و اروم از اشپزخونه بیرون اومد و دور تاعو چرخید و تاعو که یکم ترسیده بود یکم عقب و به طرف اشپزخونه رفت...
ییفان گفت
-فکر میکردم... برات پول مهم نباشه... برات مهم نباشه اگه زندگی یکم سخت شده... این قولی بود که قبل از ازدواج بهم دادی یادته؟ که تو هر شرایطی کنار هم باشیم...تاعو گیج پرسید
-ییفان معلوم هست چی داری میگی؟! تو چت شده؟ من...ییفان نذاشت حرف بزنه گفت
-امروز دوست پسرت اومده بود دیدنم!تاعو شوکه نگاهش کرد
-منظورت چیه؟!ییفان ادامه داد
-گردنبندت رو برام اورد و نشونم داد.. گفت اونو پیشش جا گذاشتی...!تاعو وحشت زده نگاهش کرد
امکان نداره ییفان این چرت و پرتا رو باور کرده باشه مگه نه؟با عجله جلو اومد و دست ییفان رو گرفت
-ییفان... گوش کن... من بهت خیانت نکردم! من گردن...اما نتونست حرفش رو تموم کنه چون ییفان اون رو محکم هلش داد...
تاعو نتونست تعادلش رو حفظ کنه روی زمین افتاد و در حین افتادن سرش به لبه کابینت خورد...
ییفان اولش ترسید اما وقتی دید تاعو خالش خوبه و اروم لبه کابینت رو گرفته که بلند شه سرش داد زد
-انکار نکن! من دیگه همه چیز رو میدونم! باورم نمیشه این همه مدت داشتم با تو زندگی میکردم! لابد الانم میخواستی بگی اصلا گردنبندی نداشتی نه؟ برو بیرون از اپارتمانم! برو و با همون دوست پسرت زندگی کن...
تاعو جوابی نداد فقط اروم به اتاق خواب رفت و هواچنگ رو که توی تختش خوابیده بود رو بغل کرد و دست هوان رو که اروم گوشه اتاق وایساده بود و مشخص بود همه چیز رو شنیده رو گرفت و اروم بیرون اومد...
به ییفان نگاه نکرد... فقط اروم از خونه بیرون رفت...
ییفان اشتباه میکرد...
خیانت؟
تنها کاری که اون کرده بود فروختن گردنبندش بود...اروم راه میرفت...
حالا باید کجا میرفت؟دیگه خونه ای برای برگشتن بهش نداشت...
وقتی اینجا می اومد تنها امیدش ییفان بود و حالا...
چشم هاش سیاهی میرفتند...سرش هم درد میکرد...
احساس میکرد هر لحظه ممکنه از حال بره...نه...
هواچنگ بغلش بود...نباید میفتاد پس همونجا نشست...
هواچنگ رو روی زمین گذاشت و بعد...
همونجا وسط راهرو از حال رفت...
هوان ترسیده تاعو رو تکون میداد...
باید چی کار میکرد؟یه دقعه لین رو به یاد اورد..
به در های کنارش نگاه کرد...همه شماره داشتند...
مال لین چند بود؟
خیلی زود یادش اومد..لین خودش شکل اون شماره رو یادش داده بود...
اون بار که بهش خوراکی داده بود گفته بود هروقت بازم از اونا خواست به دیدنش بیاد...
پس عجله کرد...
و خیلی زود...
اپارتمان لین رو پیدا کرد...وحشت زده در زد...
لین در رو باز کرد
با دیدن هوان جا خورد اما لبخندی زد
-هی کوچولو اومدی بازم...اما هوان نذاشت حرفش تموم شه دست لین رو گرفت و دنبال خودش کشید...
YOU ARE READING
catboy store
Fantasyسال ها پیش... فقط انسان ها و حیوانات روی زمین زندگی میکردند... انسان ها در راس بودند و حیوانات در طبقات پایین تر حیاط... بیشتر انسان ها به زندگی حیوانات اهمیتی نمیدادند... اونها رو شکار میکردند و به بردگی میگرفتند... تا اینکه... مادر طبیعت مجازا...