e35

160 49 34
                                    

وقتی ییفان و تاعو به خونه رسیدند هردوشون تقریبا از خستگی بی هوش شده بودند...

ولی...
هیچ کدون نمیتونستند پلک روی هم بذارن...

فکرشون بدجور درگیر بود...

درگیر امروز و تفریح رفتنشون...
چه تفریح جذابی بود واقعا!

ییفان واقعا حس بدی داشت...

سوپرایز فوق العاده و بی نفصش نابود شده بود...

تصور میکرد به تاعو درباره خونه بگه بعد با هم وارد خونه بشن و همه جای اون رو ببینن... بعد هم تاعوی هیجان زده رو به حیاط خونه ببره و اونجا با هم غذا بخورن...

بچه ها توی حیاط نسبتا بزرگ خونه خودشون بازی کنن...

و حالا...

حالا تاعو نه تنها داخل خونه شون رو ندیده بود‌‌‌...
بلکه الان از اونجایی که تمام فکر و ذکرش درگیر گربه کوچولوشون بود حتی نمیتونست در اینباره باهاش حرف بزنه...

تاعو نگران آ-هوان بود...

به نظر بعد از دیدن برادرش حسابی به هم ریخته و ترسیده بود...

نمیدونست باید برای بهتر کردن حالش چی کار کنه...
اون...
قطعا میخواست برادرش رو بازم ببینه مگه نه؟

نکنه...

وقتی دوباره برادرش رو به یاد اورد و باهاش صمیمی شد بخواد ترکشون کنه؟

اگه اینطوری بشه چی؟
اونوقت... باید بدون پسر کوچولوش چی کار میکرد؟
اروم کنار اتاقکش نشسته بود و سرش رو نوازش میکرد...

اگه دیگه همو نبینن چی؟

سری تکون داد
گربه کوچولوش خیلی به اون وابسطه س...

امکان نداره مگه نه؟

اره...
امکان نداره...

ولی اگه داشته باشه چی؟
اروم پیشونی هوان رو بوسید ...

هوان انگار که متوجه شده باشه تو خواب لبخند کوچیکی زد و بعد اون عروسک خرگوشی رو محکم تر بغل کرد...

تاعو اروم از جاش بلند شد و به اتاق خودشون برگشت و وقتی کنار ییفان دراز کشید تازه ماجرای اون خونه رو به یاد اورد...

صبر کن...
ییفان میگفت که اون خونه رو خریده‌‌‌..

شوخی میکرد مگه نه؟

اون کلیدی که دستش داد...

داشت سر به سرش میذاشت مگه نه؟
حتما همینه
اخه...

ییفان چطور ممکنه که همچین خونه ای خریده باشه؟

اون خونه...
برای اونها خیای گرونه...

درسته...
حتما همینه...
ییفان...اون خونه رو نخریده...

توی همین فکر ها بود که اروم پلک هاش روی هم افتاد و خوابش رفت...

catboy storeWhere stories live. Discover now