ووشیان به وانگجی نگاه کرد و اروم همونطور که گریه میکرد گفت
-چرا این کار رو کردی؟وانگجی جوابی نداد و فقط توی سکوت به ووشیان زل زد
ووشیان ادامه داد
-چرا کمربندمو بستی؟ من... من الان تنهام... من.. الان چی کار کنم؟! من...مامان بابامو میخوام!وانگجی اروم جلو تر اومد و گفت
-من...من فقط... میخواستم...اما ووشیان نذاشت حرفش تموم شه... خودش رو تو بغل وانگجی انداخت و گریه کرد...
وانگجی...
یه حس عجیبی داشت...اروم ووشیان رو بغل کرد اما دیگه نمیدونست باید چی کار کنه...
احساس میکرد یه جورایی.... به ووشیان نزدیک تر شده...
اونم الان مثل خودش تنها بود...
کاملا ناراحتیش رو درک میکرد...و از طرفی...
اصلا درکش نمیکرد...نمیدونست باید برای اروم کردنش چی کار کنه و درمونده شده بود...
وقتی به خودش گفتند که برادرش رفته...دلش میخواست فقط تنها باشه ...
ولی ووشیان...
اینجوری که محکم بغلش کرده انگار اینو نمیخواد...
برای همین ...درکش نمیکرد!
ولی مخالفتی نکرد و اجازه داد که ووشیان همونطوری بغلش کنه...
تا شاید اروم شه...
ولی درباره یه چیزی مطمعن بود...حالا که ووشیان درست مثل خودش دیگه هیچ کسی رو نداشت...
مثل چند شب قبل...
ازش محافظت میکرد...به هر قیمتی که شده...
البته...
اگه اجازه داشت کنارش بمونه...یه دفعه ترس بزرگی به دلش چنگ زد...
اگه برش میگردوندند به فروشگاه چی؟
اگه از ووشیان جدا میشد... چطوری مراقبش میموند؟
ترسیده بود اما هیچی به ووشیان نگفت
نمیخواست که اون هم بترسه...خب...
اینم یه جور محافظته مگه نه؟#
وانگجی شوکه به خونه رو به روش نگاه میکرد...
فکر میکرد حالا که صاحب هاش مردن برشگردونن به فروشگاه ولی...
عموی ووشیان گفته بود "به خاطر این گربه س که برادر زاده م زنده مونده و این گربه جون برادر زاده م رو نجات داده پس نگه ش میداریم... "
و حالا اینجا بود..
این خونه...
واضحه که از خونه ای که خانواده ووشیان داشتند بزرگ تره...به نظر عموی ووشیان وضع مالی بهتری داره....
توی همین فکر ها بود که فشاری روی دستش احساس کرد...
ESTÁS LEYENDO
catboy store
Fantasíaسال ها پیش... فقط انسان ها و حیوانات روی زمین زندگی میکردند... انسان ها در راس بودند و حیوانات در طبقات پایین تر حیاط... بیشتر انسان ها به زندگی حیوانات اهمیتی نمیدادند... اونها رو شکار میکردند و به بردگی میگرفتند... تا اینکه... مادر طبیعت مجازا...