بعد از رفتن ییفان... تاعو همونطور که با شیشه شیر به هواچنگ غذا میداد روی کاناپه نشست و به اطرافش نگاه کرد...
وقتی چشمش به بچه گربه کوچولوش افتاد که حسابی درگیر بازی کردن با اون توپی که تاعو با جوراب درست کرده بود لبخند کوچیکی زد...
و همزمان فکر کرد که این خونه... باید حسابی اماده زندگی دوتا بچه کوچیک بشه...
کت بوی ها هم خب... تقریبا انسانن مگه نه؟
اونها هم احتیاج به یه محیط اروم و امن و تمیز دارن...
پس بهتر بود دست به کار بشه...
بعد از اینکه هواچنگ رو روی زمین گوشه اتاق روی پتویی که شبیه رخت خواب درست کرده بود خوابوند به هوان گفت
-آ-هوان بیا اینجا...کت بوی سریع از جاش بلند شد و خودش رو به تاعو رسوند...
تاعو اونو اروم نشوند و سرش رو نوازش کرد و گفت
-آ-هوان... میتونی مراقب آ-چنگ باشی؟بچه گربه گیج نگاهش کرد...
تاعو اروم سرش رو نوازش کرد و گفت
-زود برمیگردم فقط اگه بیدار شد بهم بگو...و بعد به اتاق خواب رفت...
خب... نمیشد که همیشه ییفان بیرون اتاق بخوابه...
باید یه جای خواب برای اون بچه ها درست میکرد...پس...
به نظر بهترین راه این بود که یه گهواره کوچیک برای هواچنگ بگیره و یه تخت کوچیک مخصوص کت بوی هم برای هوان...پس دست به کار شد و اتاق رو به صورت تقریبی اندازه زد...
خب... ییفان ازش درباره اینکه چه مقدار پول با خودش اورده چیزی نپرسیده بود...
پس... شاید میتونست اونها رو برای خرید تخت برای پسر کوچولو هاش خرج کنه...
مگه نه؟ولی ... بهتره با ییفان مشورت کنه...
اصلا...
اونکه این اطراف رو بلد نیست!آه ارومی کشید...
درسته... بهتره با ییفان مشورت کنه...و حالا...
بهتره یه دست حسابی به سر و روی این خونه بکشه و حسابی تمیزش کنه...خب...
وقتی با پدر و مادر ییفان زندگی میکرد این تنها کاری بود که اونها میذاشتن انجام بده پس حسابی توش وارد بود...پس خیلی اروم تخت رو پایین کشید و وسط اتاق گذاشت و بعد از اتاق بیرون رفت تا وسایل تمیزکاریش رو بیاره...
به هوان که حسابی محو هواچنگ غرق خواب شده بود نگاه کرد و لبخندی زد...
گربه کوچولوش یه برادر بزرگ تر عالی بود...
#
تاعو اروم آغوشی رو پشت هوان بست و هواچنگ رو که تازه بیدار شده بود داخلش گذاشت...
وقتی دید که هوان اصلا مشکلی نداره که هواچنگ رو اینطوری با خودش حمل کنه نفس راحتی کشید و ملافه ها رو برداشت و با هوان اپارتمانشون رو ترک کرد...
خب...
ییفان گفته بود که ساختمون یه اتاق برای شست و شوی لباس داره ولی...
اون دقیقا کجا بود؟کمی توی راهرو ها حرکت کرد و اطراف رو نگاه کرد اما نتونست چیزی پیدا کنه و به نظر هوان هم داشت خسته میشد پس...
جلوی اولین واحد ایستاد و در زد...
چند دقیقه ای طول کشیدتا مردی در اپارتمان رو باز کرد و به تاعو زل زد...تاعو لبخندی از روی ادب زد و گفت
-سلام...ببخشید من دنبال اتاق لباسشویی میگردم... میشه...اون شخص به سردی سر تا پای تاعو رو برانداز کرد و گفت
-نه...
و در رو محکم به هم کوبید...تاعو چند ثانیه ای گیج به در بسته خیره شد تا اینکه بلاخره به خودش اومد و به هوان که نگران به نظر میرسید نگاه کرد و لبخندی زد
-عیبی نداره...بیا بریم واحد بعدی...
و به طرف واحد کناری راه افتاد و در زد...
#
تاعو اروم ملافه هاش رو روی بند های رخت بزرگی که پشت ساختمون قرار داشت اویزون کرد و بعد اروم هوا چنگ رو از توی اغوشی در اورد و خودش بغلش کرد..
هوان باید حسابی خسته شده باشه...
ولی خب هوان به نظر زیاد اذیت نمی اومد... تاعو با خودش فکر کرد که احتمالا اون بچه قدرت بدنی ش از یه انسان خیلی بیشتره...
تو همین فکر ها بود که یه نفر صداش زد
-هی.. این جای منه...تاعو برگشت و با زنی که سبد پر از لباسی رو توی دست هاش گرفته بود مواجه شد...
گیج پرسید
-واقعا؟ من... نمیدونستم...الان...زن نذاشت حرفش رو ادامه بده
-مهم نیست... روی بند رخت بغلی پهن میکنم از سری بعد دقت کن...شماره واحدا روی این میله ها نوشته شدنتاعو ممنونم ارومی گفت
زن همونطور که رخت هاش رو پهن میکرد به تاعو گفت
-شماره واحدت چنده؟تاعو اروم جواب داد
-۱۱۴ ...
زن کمی فکر کرد
-اون واحد ها مال کارکنان نیمه وقته... پس... از این به بعد رخت هات رو کلا روی این بند ها پهن نکن... این سری رو بهت اجازه میدم..تاعو ممنونم ارومی گفت و به زن نگاه کرد و پرسید
-میخواین کمکتون کنم؟زن نگاهش کرد
-با اون بچه تو بغلت؟ من خوبم...بعد از چند ثانیه سکوت بلاخره گفت
-به نظر تازه واردی.. من لین هستم...کارمند تمام وقت بهداری...تاعو لبخندی زد و گفت
-از اشناییتون خوشبختم من تاعو هستم... و... من کارمند نیستم... اومدم تا با همسرم زندگی کنم...لین گیج نگاهش کرد که تاعو توضیح داد
-اسمش ییفانه...لین سری تکون داد
-متوجه شدم... شنیده بودم که کشورتون درگیر جنگه... اوضاع چطوره؟تاعو لبخند کوچیک و غمگینی زد
-خب... میشه گفت بد نیست...
لین سری تکون داد و گفت
-قراره اینجا بمونی درسته؟ باید اوضاع یکم سخت باشه...تاعو جواب داد
-بله... راستش قصد داریم فعلا بمونیم و ... من فکر کردم باید یه گهواره ای چیزی برای این بچه بگیرم حداقل... ولی خب...لین نگاهش کرد و چند ثانیه ای مکث کرد و اخر سر گفت
-با من بیا...
YOU ARE READING
catboy store
Fantasyسال ها پیش... فقط انسان ها و حیوانات روی زمین زندگی میکردند... انسان ها در راس بودند و حیوانات در طبقات پایین تر حیاط... بیشتر انسان ها به زندگی حیوانات اهمیتی نمیدادند... اونها رو شکار میکردند و به بردگی میگرفتند... تا اینکه... مادر طبیعت مجازا...