e15

217 57 34
                                    

لین برگه رو مهر کرد و دست ییفان داد و گفت
-من... نباید این کار رو کنم اما خب... فکر میکنم بهش احتیاج دارین... برای تاعو دو ماه مرخصی با حقوق و برای تو یک هفته نوشتم به دلیل بیماری... کپی اینها رو برای صاحب کار میفرستم... از این یک هفته وقت استفاده کن تا برای همسرت جبران کنی...

ییفان ممنونم ارومی گفت... و بعد به طرف اتاق لین رفت و تاعو رو که به خاطر دارویی که خورده بود غرق خواب بود رو بغل کرد و اروم به طرف اپارتمان خودش راه افتاد...

وقتی رسیدند اروم به اتاق خوابش رفت و تاعو رو روی تخت خوابوند و تازه متوجه شلف های دیواری توی اتاق شد...

اونها واقعا جالب بودند...
یه سری از وسایل که تا الان جای مشخص نداشتند حالا... روی دیوار بودند...توی قفصه های این شلف های دیواری...

اروم سر تاعو رو بوسید و بعد هم رفت تا هوان و هواچنگ رو بیاره که متوجه شد هوان خودش این کار رو کرده...

همونطور که هواچنگ رو بغل کرده بود روی کاناپه نشسته بود و با نگاه ترسناکی به ییفان زل زده بود...

ییفان موذب دستی پشت گردنش کشید و گفت
-من... میرم غذا اماده کنم...

و به طرف اشپزخونه رفت و مشغول شد...

زیاد بلد نبود چی کار کنه...
تمام این سال ها... غذا های ساده و حاضری یا نیمه اماده خورده بود...

البته گاهی هم غذا درست میکرد ولی... زیاد خوب از اب در نمی اومد...

پس... واقعا امیدوار بود این بار خوب باشه...
حداقل...
قابل خوردن باشه...

ولی اصلا کار راحتی نبود مخصوصا با نگاه خیره اون کت بوی کوچیک...

بلاخره... با هر سختی ای که بود غذا رو حاضر کرد و شیر هواچنگ رو هم داد و خوابوندش... و بعد...

به طرف هوان رفت و کنارش نشست و گفت
-آم... هوان... باید راجب یه چیزی باهات حرف بزنم...

هوان همچنان با اخم به یی فان زل زد...
ییفان اروم نفسش رو فوت کرد و گفت

-خب... بین ما ادما...ما ادمای بزرگ گاهی دعوا پیش میاد... و ممکنه خواسته یا نا خواسته به هم صدمه بزنیم...

به هوان که با اخم پر رنگ تری بهش زل زده بود نگاه کرد و خیلی سریع نگاهش رو ازش گرفت و گفت

-خب... منظورم اینه که... بعد از این دعوا ها‌... ما معمولا با هم حرف میزنیم و آشتی میکنیم... من و تاعو هم... الان با هم یه عالمه حرف زدیم... و دیگه با هم آشتی کردیم... باشه؟ تاعو الان... از دستم ناراحت نیست... مطمعن باش...

هوان اخمش رو باز کرد ولی همچنان نگاهش خیره روی ییفان بود...

ییفان ادامه داد
-من... قصد نداشتم به تاعو صدمه ای بزنم... اون یه اتفاق بود... من تاعو رو دوستش دارم... و هیچ کس... به کسی که دوستش داره صدمه نمیزنه... ولی من... قول میدم دیگه حتی تصادفا هم بهش اسیب نرسونم ... باشه؟

هوان نگاهش کرد و اروم سرش رو به معنی باشه تکون داد و لبخند کوچیکی زد

ییفان نفس راحتی کشید و اروم سر هوان رو نوازش کرد و بعد رفت تا تاعو رو بیدار کنه

#

خیلی زود حال تاعو بهتر شد و ییفان...از این تایم کاری کمتر شده استفاده کرد تا بیشتر با خانواده کوچیکش وقت بگذرونه و اونها رو بیشتر بشناسه...

خیلی زود... چیز هایی رو یاد گرفت و فهمید که قبلا نمیدونست...

اپارتمان کوچیکشون...
با وجود کار هایی که تاعو انجام داده بود و کمک های لین... دیگه اونقدر ها هم کوچیک به نظر نمی اومد...

اونجا واقعا قشنگ و جذاب شده بود...
مثلا...

تاعو عاشق باغچه بود و هرشب برای ییفان میگفت که دوست داره روزی که خونه خودشون رو گرفتند یه عالمه گل توی باغچه خونه ش بکاره پس...

ییفان هم گلدون های لب پنجره رو براش گرفت و با کمک هم ...
توی اون گلدونهای لب پنجره گل های قشنگی که تاعو همیشه دوست داشت رو کاشتند

و این تاعو رو خیلی خوشحال کرد...

اتفاقاتی مثل راه افتادن هواچنگ... و کار های بامزه ای که انجام میداد هم این شادی تاعو و ییفان رو بیشتر میکرد

هوان تمام مدت کنار هواچنگ بود و عاشق بازی کردن باهاش بود...

وقتی دو ماه مرخصی تاعو تموم شد ییفان به روتین کاری سختش برگشت اما حالا‌...

دیگه اونقدر ها هم ناراحت نبود و فشار زیادی روش نبود...

اون تونسته بود به حضور خانواده تازه ش کنارش عادت کنه...

و فهمیده بود...

که برای تاعو اصلا وضع بد مالیشون اهمیتی نداره... حتی... برنامه ریزی خاصی برای زخیره پول داره...

و این واقعا خوشحالش کرد...

به نظر ...
زندگیشون داشت بهتر میشد و بلاخره دنیا بهشون روی خوش نشون میداد...

فقط یه مساله بود که ییفان رو همچنان ازار میداد...
حضور کوین!

با وجود اینکه به محض برگشتن سر کار از کوین به مدیریت شکایت کرده بود اما نتونسته بود کاری از پیش ببره...

به علاوه کوین یه کارمند تمام وقت بود...

وقتی که متوجه شد ییفان به تهمتش اهمیتی نداده و همچان زندگی خوبی با تاعو داره از هر فرصتی استفاده میکرد تا توجه تاعو رو جلب کنه...

اونم درست جلوی روی ییفان...

البته...

تاعو حتی جواب اون رو هم نمیداد و طوری رفتار میکرد که انگار اصلا اون وجود نداره...

به تاعو افتخار میکرد ولی... ای کاش میتونست خیلی زود یه درس درست و حسابی بهش بده!

اینطوری...
دیگه واقعا راحت میشد!

catboy storeWhere stories live. Discover now