ییفان اهی کشید و به لبه حفاظ پل تکیه داد و به دریاچه نگاه کرد...
یعنی همه حالشون خوبه؟
اگه تا یک هفته دیگه هیچ خبری ازشون نمیشنید میرفت دنبالشون...
این تنها راهی بود که دلش اروم میگرفت
تو همین فکرا بود که یکی از همکار هاش کنارش اومد...
کلافه گفت
-ببین... اگه اومدی منو ببری به مهمونی...همکارش سریع گفت
-نه...نه...و بابت ناراحت کردنت متاسفم... مساله اینه که...تو مهمون داری...ییفان گیج نگاهش کرد که همکارش برگشت پس... اون هم برگشت و به جایی که همکارش نگاه میکرد نگاه کرد...
و با دیدنش...
خشکش زد...
اروم و به زور...یه قدم جلو اومد...اروم صداش زد
-تاعو؟تاعو به ییفان نگاه کرد و اون هم اروم جلو تر اومد...
ییفان با جلو اومدن تاعو مطمعن شد که توهم نزده پس به طرفش دویید...وقتی بهش رسید میخواست محکم بغلش کنه که متوجه بچه تو بغلش شد...
گیج سر تا پای تاعو رو نگاه کرد و به محض اینکه چشمش به دست راست تاعو خورد
اروم دست تاعو رو گرفت و گفت
-تاعو... چی....چه اتفاقی افتاده؟ چرا اینجایی؟ بقیه کجان؟ حالشون خوبه؟ این بچه دیگه کیه؟تاعو... انگار منتظر این سوال ها باشه بدون توجه به اینکه کجاست زد زیر گریه...
#
ییفان اروم اشک های تاعو رو پاک کرد و گفت
-حتما...خیلی سخت بوده...متاسفم تاعو... که کنارت نبودم...اشک های تاعو با شدت بیشتری روی گونه هاش راه افتادند...
در حالی که هق هق میکرد گفت
-خوشحالم...که نبودی... چون اگه بودی...اگه اونجا بودی...ییفان اروم بغلش کرد و گفت
-شش... چیزی نگو...دیگه همه چیز تموم شده ...تاعو بعد از چند دقیقه...وقتی کمی اروم تر شد گفت
-من...میخواستم براشون مراسم بگیرم... ولی... ولی وقتی تو بیمارستان بیدار شدم که دولت خودش اونها رو سوزونده بود.. من... نتونستم پسر خوبی براشون باشم...ییفان جوابی نداد...
ولی خیلی دوست داشت بگه اونها هم پدرشوهر و مادرشوهر خوبی برات نبودند...خیلی خوب میدونست که چقدر در نبودش تاعو رو فقط چون یه دختر و عروس دلخواهشون نیست اذیت کردند...
در عوض فقط سر تاعو رو نوازش کرد و گفت
-اونا به خاطر این سرزنشت نمیکنن... ناراحت نباش...تاعو به ییفان نگاه کرد و لبخند بیجونی بین اشک هاش زد و گفت
-از اون بمب بارون...فقط من و این بچه نجات پیدا کردیم... من ... دست راستم رو از دست دادم...و اون هم... چشم چپش رو... فقط چون... تو بغلم بود...
YOU ARE READING
catboy store
Fantasyسال ها پیش... فقط انسان ها و حیوانات روی زمین زندگی میکردند... انسان ها در راس بودند و حیوانات در طبقات پایین تر حیاط... بیشتر انسان ها به زندگی حیوانات اهمیتی نمیدادند... اونها رو شکار میکردند و به بردگی میگرفتند... تا اینکه... مادر طبیعت مجازا...