e20

196 62 36
                                    

تاعو هیجان زده راهروی مطب رو طی میکرد...

امروز بلاخره پسر کوچولوش مرخص میشد...
دلش تنگ شده بود‌‌...

بدجوری دلش برای بغل کردن... نوازشش تنگ شده بود...

علاوه بر اون...
نمیدونست هوان وقتی ببیندش چه واکنشی نشون میده...

مطمعنا‌‌... خیلی اذیت شده...

نکنه ازش متنفر شده باشه؟

وقتی به این فکر کرد اروم سر جاش وایساد...

واقعا...
اگه ازش متنفر شده باشه چی؟

اصلا نباید قبول میکرد اون عمل رو انجام بدن...
توی همین فکر ها بود که دکتر اروم وارد اتاق شد و پشت سرش ...

هوان خیلی اروم وارد شد...
سرش پایین بود و به هیچ کس هم نگاه نمیکرد...

تاعو به محض دیدنش صداش زد و به طرفش رفت...
هوان...

با شنیدن صدای تاعو سرش رو بلند کرد...
به تاعو نگاه کرد...

خیلی زود چشم هاش پر از اشک شدند...
پس...

پس اونها رهاش نکرده بودند؟

تمام این ده روز...

مطمعن بود ‌که دیگه هیچ وقت قرار نیست ببیندشون...
مطمعن بود که رها شده تا اینجا...
بمیره...

ولی...
اونا اینجا بودن...

خانواده ش...

با وجود اینکه درد داشت و نمیتونست بدوعه شروع به دوییدن کرد و خودش رو توی بغل تاعو انداخت...

محکم تاعو رو بغل کرد و اروم توی بغلش هق هق کرد...

تاعو هم محکم هوان رو بغل کرد ...

الان که هوان رو دیده بود...
بیشتر از قبل هم احساس دلتنگی میکرد...

دیگه به هیچ وجه.. قصد نداشت حتی برای یک دقیقه ازش دور بشه...

به هیچ دلیلی...
به هیچ وجه تنهاش نمیذاشت...

هوان بعد از چند دقیقه وقتی بلاخره اروم گرفت از تاعو جدا شد تازه متوجه ییفان شد...

میدونست...
حالا دیگه میدونست که دلیل تمام این مدت دوری و دردی که تحمل کرده بود کیه ...

برای همین با اخم همونطور که توی بغل تاعو نشسته بود به ییفان خیره شد...

ییفان وقتی نگاه هوان رو دید اهی کشید و رو به تاعو گفت
-خیلخوب دیگه... (چشم چرخوند)پسرتو که پس گرفتی... بیا بریم خونه...

تاعو لبخند کوچیکی زد و هوان رو محکم تر بغل کرد و بلند شد...

ییفان نگاهش کرد و گفت
-بیا... تو هواچنگ رو بگیر من هوان رو میارم...

ولی هوان با اخم تاعو رو محکم بغل کرد که تاعو گفت
-نمیخواد... خودم میارمش... برو کار های مرخصیش رو انجام بده که دیگه بریم ...

catboy storeWhere stories live. Discover now