ییفان همونطور که سر پستش ایستاده بود توی فکر فرو رفته بود...
حالا باید چی کار میکرد؟
خوشحال بود که تاعو حالش خوبه... و واقعا هم از دیدن اون دوتا بچه...هم اون بچه گربه و هم اون نوزاد کوچولو خوشحال بود ولی...
اپارتمان کوچیکش مخصوص کارمندا بود...
یعنی صاحب کارش با تاعو و بچه هاشون مشکلی نداشت؟
نکنه مجبورشون میکرد از اون اپارتمان برن؟
پس انداز زیادی نداشت...
و با توجه به لیستی که تاعو بهش داده بود...
باید یه مقدار زیادیش رو خرج میکرد...دوباره لیست رو نگاه میکرد...
با توجه به خط خوردگی هاش مشخص بود که تاعو سعی کرده چیزایی که واقعا لازمه رو بنویسه...
و هرچی هم که فکر کرد...
واقعا نمیشد هیچ کدومشونو کم کنن...وسایل داخل لیست واقعا ضروری به نظر میرسیدند... یه سری وسایلا مثل حوله و مسواک و شامپو... و چندتا لباس برای اون بچه گربه...
تاعو حرفی از لباس برای خودش یا اون نوزاد کوچولو نزده بود
و چند تا مواد غذایی....
آهی کشید...
باید همه رو میخرید...یه دفعه فکری از ذهنش گذشت که باعث شد لبخندی بزنه...
چطور گذاشته بود این از یادش بره؟!
اینکه حالا که تاعو اینجا کنارشه و دیگه نگرانی ای از بابت سلامتش نداره...خیلی همه چیز اروم و خوبه...
یه خانواده کوچولو و خوشحال...درست همونطور که همیشه تصور میکرد...
دیگه همه چیز خوبه...فقط باید خریداش رو میکرد و با صاحب کارش حرف میزد...
اره...
بیشتر کار میکرد و پول در می اورد...
اون از پسش بر می اومد...بلافاصله بعد از تموم شدن شیفتش...ییفان به یه فروشگاه رفت...
و بیشتر چیز هایی که تاعو گفته بود رو خرید...
ولی خب لباس برای کت بوی ها خیلی گرون بود... پس فقط یک دست بلیز و شلوار و دوتا لباس زیر خرید...و اروم به طرف خونه راه افتاد...
توی مسیر دختر بچه کوچیکی اروم دستش رو گرفت و گفت
-اقا..یدونه گل ازم میخری؟ییفان به دختر بچه و گل های توی دستش نگاه کرد...
میخواست نخره اما دختر بچه ملتمسانه گفت
-بخر دیگه ...تو که خیلی پولداری...ییفان از وضعی که توش گیر افتاده بود خنده ش گرفت اما قبول کرد و یه شاخه گل از اون بچه خرید...
به نظر اون بچه واقعا تو وضعیت بدیه که ییفان در نظرش خیلی پولداره!!
ییفان اروم به طرف خونه ش رفت و در زد...
خیلی زود...یه لباس در رو باز کرد...ییفان با دیدن اون بچه گربه که الان دیگه عملا هیچ جای بدنش بیرون از لباس نبود بلند زد زیر خنده و خرید هاش رو داخل گذاشت...
تاعو با شنیدن صدای ییفان با سرعت بیشتری به طرفشون اومد ...
ییفان با دیدن تاعو گفت
-من باید برم تا با صاحب کارم صحبت کنم...و بعد اروم شاخه گل رو به طرف تاعو گرفت...
تاعو با دیدن شاخه گل لبخندی زد و گل رو از دست ییفان گرفت و گفت
-وای...ممنونم...ییفان لبخندی زد و سر بچه گربه رو از توی یقه لباس بیرون اورد و اروم سرش رو نوازش کرد و خطاب به تاعو گفت
-براش لباس گرفتم... لباس هاش رو عوض کن تا بیام...و بعد بلند شد و اروم در خونه رو بست و رفت
تاعو با لبخند کوچیک روی لبش برای چند ثانیه ای بعد از رفتن ییفان به شاخه گل توی دستش زل زده بود و بعد...
به طرف اشپز خونه رفت و توی لیوان کمی اب ریخت و شاخه گل رو داخلش گذاشت...
حس خیلی خوبی به این شاخه گل داشت...
ییفان بازم براش هدیه خریده بود!حتی با اینکه دیگه یه دست نداشت...
هنوز هم دوستش داشت!
پس هنوز هم... براش دوست داشتنی بود...و بعد اروم به طرف در اومد و از توی خرید ها لباس هایی که مشخص بود مال بچه گربه شونه برداشت و رو به کت بویش گفت
-بیا بریم لباستو تنت کنم آ-هوان!
#
ییفان نفس عمیقی کشید و اروم در زد...
با صدای بیا توی صاحب کارش اروم وارد دفتر شد و گفت
-سلام... من... خب...صاحب کارش همونطور که سرش پایین بود گفت
-بشین...ییفان چشمی گفت و اروم روی صندلی نشست و گفت
-من...میخواستم ازتون خواهش کنم منو اخراج نکنید..صاحب کارش سرش رو بلند کرد و پرسید
-مگه چی کار کردی؟ییفان نفس عمیقی کشید و گفت
-همسرم...و بچه م...اومدن تا با من زندگی کنن...صاحب کارش سری تکون داد و گفت
-و اپارتمان های ما فقط مخصوص کارمندانمونه...ییفان بله ی ارومی گفت و منتظر موند...
صاحب کارش سری تکون داد و گفت
-همسرت میتونه استخدام بشه؟ییفان سریع گفت
-نه...دستش صدمه دیده... به علاوه بچه مون هم هست...ولی من میتونم همیشه دو شیفت کار کنم! اگه بشه...صاحب کارش نگاهش کرد و گفت
-دوتا شیفت؟ییفان سری تکون داد و گفت
-بله قربان...صاحب کارش اهی کشید و گفت
-اما من نمیتونم یه کارمند رو دوبار استخدام کنم!ییفان متوجه ام ارومی گفت و صاحب کارش جواب داد
-اما... میتونم همسرت رو استخدام کنم و تو به جاش کار کنی...و بعد کمی فکر کرد و گفت
-اگه بازرسی هم بیاد میتونی بگی که به عنوان جایگزین اومدی... هوم...خب... تو با دوتا شیفت کار عملا یه کارمند تمام وقت میشی...ولی خب با توجه به اینکه...داری جای همسرت کار میکنی نمیتونم مزایای یه کارمند تمام وقت رو بهت بدم... حقوقت فقط در اندازه دوتا کارگر پاره وقته... مشکلی نداری؟ از پسش برمیای؟
ییفان هیجان زده گفت
-بله قربان...من انجامش میدم...
ESTÁS LEYENDO
catboy store
Fantasíaسال ها پیش... فقط انسان ها و حیوانات روی زمین زندگی میکردند... انسان ها در راس بودند و حیوانات در طبقات پایین تر حیاط... بیشتر انسان ها به زندگی حیوانات اهمیتی نمیدادند... اونها رو شکار میکردند و به بردگی میگرفتند... تا اینکه... مادر طبیعت مجازا...