تاعو اروم به هوان که با هواچنگ بازی میکرد نگاه کرد و رو به ییفان گفت
-به نظرت... باید انجامش بدیم واقعا؟ اخه...ییفان اهی کشید
-براش اینطوری بهتره... زودباش تاعو تصمیمت رو بگیر... من امروز رو مرخصی گرفتم و الان تقریبا نصفش رفته... اگه نمیخوای انجامش بدیم هم اجباری نیست! ولی خودت که میدونی چرا...تاعو مضطرب نگاهش کرد و قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه گفت
-اخه... اذیت میشه...ییفان شونه ای بالا انداخت و گفت
-ولی اگه این کار رو نکنیم بزرگ که بشه بیشتر اذیت میشه...شنیدی که لین چی گفت...تاعو سری تکون داد و گفت
-خیلخوب...باشه... باشه! بیا بریم و انجامش بدیم...ییفان همونطور که بلند میشد نفس راحتی کشید و بلاخره ای گفت...
تاعو چشم غره ای بهش رفت ولی ییفان اهمیت نداد...
به طرف هوان رفت و گفت
-هی پسر خوب... بازی دیگه بسه! زودباش... قراره بریم یه جایی!هوان توی سکوت بهش زل زد و منتظر بود که ییفان توضیح بده...
ییفان سرش رو نوازش کرد و گفت
-قراره بریم یه جای خوب... نگران نباش...بعد هم هواچنگ رو بغل کرد و برد تا لباسش رو عوض کنه...
هوان به تاعو نگاه کرد که نگران بود...به طرفش رفت و سعی کرد یه جوری با رفتار هاش از زیر زبون تاعو بکشه که کجا میرن...
ولی تاعو تمام تلاشش رو به کار بسته بود که چیزی نگه پس هوان هم بعد از یه مدت تسلیم شد و به اتاق رفت تا لباس هاش رو عوض کنه...
به زودی همه چیزو میفهمید!
#
هوان گیج به مطب دکتر نگاه میکرد...
اون که مریض نبود..
مثل دفعه های قبل که برای چکاپ میرفتند هم یه سف طولانی جلوی در نبود...
پس قضیه چیه؟
مطب دکتر خیلی مرتب و تمیز بود و دکتر هم یه جور عجیبی بهش لبخند میزد...
این باعث میشد که هوان اصلا احساس خوبی نداشته باشه...
تاعو با دیدن هوان نگران به ییفان نگاه کرد و اروم پرسید
-من... من...اصلا...واقعا.... لازمه؟ییفان جوابی نداد... این بار هزارمی بود که تاعو این سوالو میپرسید...
پس فقط هواچنگ رو روی زمین گذاشت و بعد به طرف هوان رفت و کنارش نشست و گفت
-خب پسر خوب... دیگه وقتشه... اماده ای؟هوان گیج سرش رو به معنی اره تکون داد...
هنوز نمیدونست اماده چیه...دکتر به طرف وسایلش رفت و دستکشش رو دستش کرد و گفت
-خیلخوب پس... بیا این لباس رو بپوش... بعدش بیا بریم توی اون اتاق... نگران نباش زودی تموم میشه...هوان گیج به لباس نگاه کرد...
ولی اروم کاری که بهش گفته بودند رو انجام داد...حس خوبی نداشت اما کاری هم از دستش بر نمی اومد...
خب...
تاعو بهش گفته بود که وقتی برگردند خونه یه جایزه بزرگ داره...پس...
دیگه مهم نیست قراره چی بشه...لباس رو خیلی زود پوشید و دنبال دکتر به اون اتاق رفت...
#
تاعو مضطرب به هواچنگ نگاه میکرد...
وقتی ییفان کنارش نشست بلافاصله به طرفش برگشت و گفت
-ما... ما واقعا کار درستی کردیم؟ اون... الان خیلی اذیت میشه.... اون... اصلا پشیمون شدم بیا برگردیم خونه...
ییفان چشم چرخوند...
-اولا که دیگه دیره... دوما... الان یکم اذیت میشه... اما بعدا... براش اینکار بهتره... الان فقط یه بچه س... اما یه روزی بزرگ میشه و... این براش بهتره... نگران نباش... دکتر گفت بیهوشش میکنه...نگران نباش دردش نمیاد...تاعو سری تکون داد و پرسید
-بعدش چی؟ییفان شونه ای بالا انداخت
-یک هفته ای قراره اینجا بمونه... وقتی بیاد خونه دیگه کاملا خوب شده...تاعو امیدوارم ارومی گفت و به در اتاق زل زد...
به هیچ وجه دلش نمیخواست انجامش بده...
ولی لین گفته بود اگه این کار رو نکنه وقتی هوان بالغ بشه بدجوری اذیت میشه...
ولی بازم عقیم کردنش...
کلافه بلند شد و هواچنگ رو بغل کرد و یکم قدم زد...
این کار باعث میشد اروم تر بشه...بعد از یه مدت راه رفتن بلاخره دوباره سر جاش نشست و همون موقع بود که دکتر بیرون اومد...
پس نگران به طرف دکتر رفت
-حالش...خوبه؟دکتر به تاعو نگاه کرد و گفت
-اره...نگران نباشید... الان که بیهوشه فعلا... وقتی که بیدار بشه هم بهش مسکن میدیم... تا کمتر از ده روز دیگه حالش خوب خوب میشه...تاعو سری تکون داد و چیزی نگفت...
ییفان اروم دستش رو روی شونه ش گذاشت و گفت
-این واقعا...براش بهتره...مگه نه؟دکتر لبخند بزرگ تری زد
-البته!و بعد از تاعو و ییفان فاصله گرفت و رفت تا به بقیه کار هاش برسه...
تاعو به ییفان نگاه کرد و گفت
-میخوام برم ببینمش!ییفان دست تاعو رو گرفت و دنبال خودش کشید و گفت
-نمیشه... زودباش باید بریم خونه...تاعو بعد از یکم تقلا اروم دنبال ییفان راه افتاد ولی مدام برمیگشت و به اون اتاق نگاه میکرد...
میدونست این برای هوان بهتره و اینطوری وقتی بزرگ بشه به خاطر جفت پیدا نکردن اذیت نمیشه...
ولی...
بازم قلبش درد میکرد...دوست داشت هوان رو ببینه و بغلش کنه...
اما اون الان خوابه و اگه هم ببیندش...احتمالا نتونه جلوی اشک هاش رو بگیره...
پس...
مخالفتی نکرد...نمیتونست صبر کنه تا این روز ها تموم شه و دوباره پیش پسر کوچولوش باشه...
YOU ARE READING
catboy store
Fantasyسال ها پیش... فقط انسان ها و حیوانات روی زمین زندگی میکردند... انسان ها در راس بودند و حیوانات در طبقات پایین تر حیاط... بیشتر انسان ها به زندگی حیوانات اهمیتی نمیدادند... اونها رو شکار میکردند و به بردگی میگرفتند... تا اینکه... مادر طبیعت مجازا...