ووشیان به وانگجی که توی خودش جمع شده بود و گوشه اتاقکش خوابیده بود نگاه کرد و اهی کشید...
الان دو هفته شده بود...
از روزی که وانگجی فهمیده بود که برادرش خیلی وقته که مرده...
نمیدونست باید چی کار کنه...
وانگجی گربه شلوغی نبود اما...ووشیان دلش میخواست دوباره بتونه سر و صداش رو بشنوه...
هرچقدر هم که کم باشه...
اروم کوله ش رو روی دوشش انداخت و بیرون رفت...
تصمیم گرفت امروز پیاده به مدرسه بره...
دوست داشت قدم بزنه و فکر کنه...برای همین زودتر از بقیه راه افتاد...
اروم و بی صدا حرکت میکرد...
حسابی غرق فکر بود...چطور میتونست حال گربه کوچولوش رو خوب کنه؟
توی همین فکر ها بود که یه دفعه از گوشه چشمش توی ویترین مغازه چیزی دید که باعث شد سر جاش وایسه...یه تل بود...
روی سر مانکن که دوتا گوش گربه ای بهش وصل بود...فکری به سرش زد که باعث شد لبخند بزرگی بزنه...
جلو تر رفت و برچسب قیمتش رو چک کرد...
زیاد بود...ولی ووشیان میتونست بخردش!
همین الان هم انقدر تو کیفش پول داشت...ولی به این معنی بود که امروز و فردا خبری از ناهار نیست...
ارزشش رو داره؟
البته که داره...بلافاصله به طرف در مغازه رفت که کسی جلوش رو گرفت و گفت
-کجا پسر جون؟ نمیتونی بری تو...ووشیان به تل توی ویترین اشاره کرد و گفت
-ولی من باید اونو بخرم...مرد نگاهش کرد
-نمیشه بری داخل پسرجون... این مغازه مال بزرگاس...ووشیان کمی این پا و اون پا کرد
-ولی من باید اون گوشا رو بخرم... لازمشون دارم... لطفا...
مرد اهی کشید
-چرا میخوایشون ؟ اونا اسباب بازی نیستن...ووشیان مصمم گفت
-میدونم! گربه ی من تازه برادرش رو از دست داده... خیلی ناراحته... میخوام اون گوشا رو بذارم روی سرم تا شبیه ش بشم...تا خوشحالش کنم...مرد کمی فکر کرد و گفت
-فهمیدم...ولی بازم خلاف قوانینه...ووشیان یکم فکر کرد و گفت
-فهمیدم...میشه شما برام بخریدش؟ من اینجا منتظر میمونم!#
ووشیان هیجان زده کنار وانگجی نشست...
این دم و گوشا خیلی جالب بود واقعا شبیه دم و گوش وانگجی بود...
منتظر موند تا بیدار بشه...
البته زیاد منتظر نموند چون وانگجی خیلی زود چشم هاش رو باز کرد...
با دیدن ووشیان توی اون گوش ها و دم جا خورد...
گیج بهش زل زد که ووشیان توضیح داد
-وانگجی... من خانواده ای ندارم... تو تنها کسی هستی که دارم... تو برای من... مثل برادرم هستی... یه عضوی از خانوادمی... منم... میخوام برای تو همین باشم... متاسفم که نتونستم داداشتو پیدا کنم و بیارم پیشت ...من... الان دیگه خودم داداشت میشم... نگام کن... شبیه تو شدم مگه نه؟
منتظر موند تا وانگجی واکنشی نشون بده...
یکم مضطرب بود...
تا اینکه وانگجی محکم بغلش کرد...#
تاعو اروم همونطور که کیسه های خرید توی دستش بود همراه هوان به طرف خونه میرفت...
هواچنگ الان توی مهد بود و هونگ هم پیش لین ...
فرزند خونده های لین واقعا هونگ رو دوست داشتند ...برای همین بیشتر وقت ها لین هونگ رو پیش خودش میبرد تا مراقبش باشه...
تاعو هم از این فرصت استفاده کرده بود...
خیلی وقت بود که میخواست چند دست لباس تازه برای بچه ها بگیره...
لباس های قبلیشون دیگه داشت براشون کوچیک میشد...
هوان هم باهاش اومده بود...
اون گربه کوچولو...
واقعا کمک بزرگی بود...حالا هم که خرید هاشون رو انجام داده بود...
هوان کمکش میکرد تا کیسه های خرید رو بیاره...
تاعو داشت فکر میکرد که برای شام چه چیزی درست کنه که شخصی جلوی راهش رو گرفت...
تاعو با دیدن کوین سرش رو پایین انداخت و سعی کرد بدون اینکه محلش بده از کنارش رد شه ولی کوین مدام راهش رو سد میکرد
تاعو سرش رو بلند کرد...
قصد داشت بهش بگه تنهاش بزاره...که برق چاقوی توی دستش رو دید...
خشک شده بود...مغزش کاملا قفل کرده بود و نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده تا اینکه نیرویی اون رو عقب کشید و بعد...
تاعو به هوان که خودش رو سپرش کرده بود زل زده بود..
وقتی کوین چاقو رو عقب کشید و هوان زمین افتاد... تاعو دیگه متوجه هیچ چیر نبود...
بجز خشم شدیدش نسبت به کوین...
اون عوضی...به چه حقی به بچش آسیب زده بود؟!
تاوانش رو پس میداد!
همین حالا!!
محکم با کیسه سنگین توی دستش تو سر کوین زد و اونو روی زمین پرت کرد و خودش هم روی سینه ش نشست...
دستش رو مشت کرد...
تمام انرژیش رو توی اون مشت ریخت
با تمام وجودش توی صورت کوین مشت میکوبید...اصلا متوجه هیچی نمیشد...
به معنای واقعی کلمه خون جلوی چشم هاش رو گرفته بود...
انقدر به این کار ادامه داد تا بقیه همسایه ها جداشون کردن...
وقتی که تاعو به خودش اومد کوین بیهوش بود و تمام صورتش خونی بود...
بعد از چند دقیقه...
تاعو که دیگه جونی توی بدنش نمونده بود هم از حال رفت...
YOU ARE READING
catboy store
Fantasyسال ها پیش... فقط انسان ها و حیوانات روی زمین زندگی میکردند... انسان ها در راس بودند و حیوانات در طبقات پایین تر حیاط... بیشتر انسان ها به زندگی حیوانات اهمیتی نمیدادند... اونها رو شکار میکردند و به بردگی میگرفتند... تا اینکه... مادر طبیعت مجازا...