e21

186 58 34
                                    

ووشیان به تصویر خودش توی اینه زل زد...

امروز...
اولین روز مدرسه جدیدش بود‌...

و این اونیفرم جدید...
خب...

چیزی نبود که ووشیان ازش استقبال کنه اما...
به هرحال باید میپوشیدش...

نگاهش رو از اینه گرفت و به وانگجی که خرگوشش رو بغل کرده بود و روی تخت ووشیان دراز کشیده بود و بهش زل زده بود داد  و لبخندی زد و به طرفش راه افتاد...

اروم دستی روی سرش کشید و گفت
-هی... پسر خوبی باشیا تا برگردم..

وانگجی جوابی نداد و فقط چشم چرخوند‌‌...
با همین حرکتش به ووشیان فهموند "منکه همیشه پسر خوبیم تو کسی هستی که اذیت میکنه"

بعد هم از جاش بلند شد و از اتاق ووشیان بیرون رفت...

ووشیان اهی کشید و اروم دنبال وانگجی از اتاقش خارج شد...

طبقه پایین... تمام عموزاده هاش اماده منتظرش بودند..

حتی بینگهه که کوچیک ترین پسر عموش بود هم اونیفرم مهد کودک رو پوشیده بود

چنگ روی صندلی نشسته بود و تکه چوبی رو توی دستش گرفته بود..

ووشیان کنجکاو بود که چی کار میکنه پس اروم به طرفشون راه افتاد و رو به دختر عموش گفت
-شیجه من حاضرم! اومم... چنگ داره چی کار میکنه؟

یانلی اهی کشید و گفت
-با بینگهه بازی میکنه... خودت ببین..

ووشیان گیج برگشت و به چنگ که تیکه چوب توی دستش رو پرت میکرد و بینگهه ای که با تموم وجودش میدویید و تکه جوب رو برمیداشت و اونو دست برادر بزرگش میداد نگاه کرد...

یانلی اهی کشید و گفت
-هرچی مامان و بابا دعواش میکنن فایده نداره... بینگهه هم از این بازی خوشش میاد پس‌...

ووشیان سری تکون داد و چیزی نگفت...
ولی خب یه چیزی توی وجودش تشویقش کرد که بره و سر به سر پسر عموی کوچیکش بذاره...

پس خیلی زود به چنگ ملحق شد...

توی یکی از همین پرتاب های چوب... اون داخل افتاد و دقیقا هم جلوی پای وانگجی افتاد...

وقتی بینگهه جلو رفت وانگجی بهش زل زد...

بینگهه اولش ترسید و اماده بود که بزنه زیر گریه که وانگجی چوب رو بهش داد و بغلش کرد... و بعد نگاه عصبانی ای به ووشیان و چنگ انداخت و همونجا بود که بازیشون تموم شد...

بعد از چند دقیقه بلاخره عموی ووشیان سر و کله ش پیدا شد و همگی...

به طرف مدرسه راه افتادند‌...

#

تاعو اروم لباس هواچنگ رو توی تنش مرتب کرد...

واقعا هیجان زده بود...
پسر کوچولوش امروز میرفت مهد...

catboy storeWhere stories live. Discover now