وانگجی اروم عروسک خرگوشیش رو بغل کرد و توی خودش جمع شد و همزمان...
به این فکر کرد که چقدر تنهاست...
الان... دو سال بود...
دو سال که توی این اتاق کوچیک تنهایی زندگی میکرد...
از وقتی که تصمیم گرفت به هیچ انسانی اعتماد نکنه و گربه بدی باشه اینجا بود...
تک و تنها...
طبیعی بود نه؟هیچ خانواده ای اونو نمیخواست...
مطمعن بود که صاحب فروشگاه منتظره که به اندازه کافی بزرگ بشه تا بندازدش بیرون...
اه ارومی کشید و خرگوشش رو محکم تر بغل کرد...
خسته شده بود...
کاش...زودتر این وضعیت تموم بشه...
کاش.. زودتر بزرگ بشه تا ... بتونه از این فروشگاه خارج بشه...
بعد...
میرفت و برادرش رو پیدا میکرد...یا اصلا بهتر از اون...
برادرش هم زودی برگرده پیشش...اگه جایی نمیرفت... برادرش برمیگشت نه؟
اونوقت...
با اقای خرگوشی... سه تایی کنار هم زندگی میکردند....
لبخند کوچیکی زدچقدر اونطوری خوب میشد...
#
زن و مرد دست پسرشون رو گرفته بودند و به بچه گربه ها نگاه میکردند...
بلاخره زن رو به پسرش گفت
-عزیزم؟ چرا یه کت بوی یا کت گرل کوچولو انتخاب نمیکنی که بریم؟اما پسر بچه گفت
-اینا... اوم...راستش... خوشم نیومد ازشون...پدرش اهی کشید و گفت
-این اخرین فروشگاه گربه س... یکی رو انتخاب کن دیگه... ببین... اون کت گرل کوچولو که اونجاست خیلی نازه...اما پسر بچه اخمی کرد
-نه... اینا رو نمیخوام... بابا تو قول دادی!پدرش اهی کشید و رو به صاحب فروشگاه پرسید
-احیانا... اینجا کت بوی یا کت گرل دیگه ای ندارین؟فروشنده کمی این پا و اون پا کرد و گفت
-راستش... یکی هست... و واقعا هم از لحاظ چهره از همه اینها بهتره ولی خب... یکم بد اخلاقه...پسر بچه هیجان زده گفت
-ببینمش!صاحب فروشگاه لبخندی زد و گفت
-البته... از این طرف...به محض اینکه چشم پسر بچه به کت بوی ای که توی اون اتاق بود افتاد گفت
-همین خوبه! میخوامش...پدر و مادرش نفس راحتی کشیدند ولی از اون طرف کت بوی توی اتاق نفسش رو توی سینه حبس کرد...
یه خانواده جدید؟!اخمی کرد
محاله !وانگجی اصلا قصد نداشت فروش بره...
اون میخواست ازاد باشه...
کاملا ازاد...
YOU ARE READING
catboy store
Fantasyسال ها پیش... فقط انسان ها و حیوانات روی زمین زندگی میکردند... انسان ها در راس بودند و حیوانات در طبقات پایین تر حیاط... بیشتر انسان ها به زندگی حیوانات اهمیتی نمیدادند... اونها رو شکار میکردند و به بردگی میگرفتند... تا اینکه... مادر طبیعت مجازا...